my Life is a disaster
my Life is a disaster
زندگی فاجعه ی من
پارت چهاردهم:
تهیونگ ویو:
یعنی ا.ت راست گفته...وای چکار کنم....ینی اون الان متعلق به منه...رفتم تو اتاقش دیدم خوابه....
(شب)
ا.ت ویو:
رو تختم نشسته بودم که دره اتاق زده شد
اجوما: ا.ت...ارباب کارت داره
ا.ت: باشه
بلند شدم رفتم تو سمت اتاقش
تق تق تق
تهیونگ: بیا داخل
ا.ت: با من کاری داشتین؟
تهیونگ: بیا بشین
رفتم نشستم رو مبل رو به روش
تهیونگ: جواب ازمایشت اومد
یه لحظه خشکم زد....زبونم از ترس بند اومد
تهیونگ: چرا بهم نگفتی؟
با تن خیلی ارومی حرف میزد و این استرسم و بیشتر میکرد
تهیونگ: میتونستیم باهم حلش کنیم....یه فکری براش میکردیم
اصن نمیفهمیدم چی میگفت مگه جواب ازمایش منفی نیست.....سرم و گرفته بودم پایین و هیچ حرفی نمیزدم
تهیونگ: منو نگاه کن
همچنان سرم پایین بود
تهیونگ: گفتم منو نگاه کنننن(داد زد)
سرم و که گرفتم بالا اشکام ریخت
ا.ت: باور....کنید نمیخاستم دروغ بگم
تهیونگ: منظورت چیه؟
ا.ت: مگه جواب منفی نیست
برگه ازمایش و گذاشت جلوم دیدم مثبته
ا.ت: باور کنید منم....مثله شما نمیدونستم...بخدا راست میگم
بلند شد اومد جلو روم سرش نزدیک گوشم کرد و گفت
تهیونگ: یه چیزی رو یادت باشه.
تهیونگ: این بچه ای که داره توی وجود رشد میکنه....بچه ی منه!
هیچی نگفتم فقط از سر جام بلند شدم و گفت
ا.ت: ببخشید
بعد سریع از اتاق رفتم برو توی حیاط عمارت جلو دهنم و گرفتم و شروع کردم اشک ریختن...من نمیتونم این بچه رو سقط کنم چون اون گناهی نداره
(دو هفته بعد)
صبح که از خواب بیدار شدم رفتم تو حیاط و به گلای توی باغچه خیره شده بودم...همینجوری داشتم نگاشون میکردم که یه چیزی رو دهنم قرار گرفت سعی کردم مقاومت کنم ولی چشمام سیاهی رفت و.......
ادامه دارد.....
زندگی فاجعه ی من
پارت چهاردهم:
تهیونگ ویو:
یعنی ا.ت راست گفته...وای چکار کنم....ینی اون الان متعلق به منه...رفتم تو اتاقش دیدم خوابه....
(شب)
ا.ت ویو:
رو تختم نشسته بودم که دره اتاق زده شد
اجوما: ا.ت...ارباب کارت داره
ا.ت: باشه
بلند شدم رفتم تو سمت اتاقش
تق تق تق
تهیونگ: بیا داخل
ا.ت: با من کاری داشتین؟
تهیونگ: بیا بشین
رفتم نشستم رو مبل رو به روش
تهیونگ: جواب ازمایشت اومد
یه لحظه خشکم زد....زبونم از ترس بند اومد
تهیونگ: چرا بهم نگفتی؟
با تن خیلی ارومی حرف میزد و این استرسم و بیشتر میکرد
تهیونگ: میتونستیم باهم حلش کنیم....یه فکری براش میکردیم
اصن نمیفهمیدم چی میگفت مگه جواب ازمایش منفی نیست.....سرم و گرفته بودم پایین و هیچ حرفی نمیزدم
تهیونگ: منو نگاه کن
همچنان سرم پایین بود
تهیونگ: گفتم منو نگاه کنننن(داد زد)
سرم و که گرفتم بالا اشکام ریخت
ا.ت: باور....کنید نمیخاستم دروغ بگم
تهیونگ: منظورت چیه؟
ا.ت: مگه جواب منفی نیست
برگه ازمایش و گذاشت جلوم دیدم مثبته
ا.ت: باور کنید منم....مثله شما نمیدونستم...بخدا راست میگم
بلند شد اومد جلو روم سرش نزدیک گوشم کرد و گفت
تهیونگ: یه چیزی رو یادت باشه.
تهیونگ: این بچه ای که داره توی وجود رشد میکنه....بچه ی منه!
هیچی نگفتم فقط از سر جام بلند شدم و گفت
ا.ت: ببخشید
بعد سریع از اتاق رفتم برو توی حیاط عمارت جلو دهنم و گرفتم و شروع کردم اشک ریختن...من نمیتونم این بچه رو سقط کنم چون اون گناهی نداره
(دو هفته بعد)
صبح که از خواب بیدار شدم رفتم تو حیاط و به گلای توی باغچه خیره شده بودم...همینجوری داشتم نگاشون میکردم که یه چیزی رو دهنم قرار گرفت سعی کردم مقاومت کنم ولی چشمام سیاهی رفت و.......
ادامه دارد.....
۱۵.۵k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.