رمان 🌈
#پارت_شش
#ممنون_قاتل_برادرم
جنازه رو تحویل گرفتن تا فردا صبح ببرن دفن کنن.
دوباره بابا و داداش آرش آماده شدن که برن آگاهی تا خانواده پسره رو پیدا کنن و حرف بزنن که مامان گفت باهاشون میره بابا و بقیه مخالفت کردن و مامان شروع کرد به گریه و داد و بیداد کرد پشت سر اون همه بغضمون شکست آروم رفتم بالا و شروع کردم به گریه کردن بعد از کلی بحث مامان و ایسان هم باهاشون رفتن.
دلم گرفته بود حس خفگی داشتم با گریه حالم بهتر نشد بلکه بدتر هم شد یاد روزهایی که داداش آریا بخاطر مخالفت های بابا عصبی میشد و به من گیر میداد بعد کتکم میزد افتام و اینبار دلم برا خودم سوخت باخودم گفتم حقشه ولی دلم نیومد یجوری شدم هرچقد هم بد بود ساده هم بود حقش نبود این بلا سرش و ما بیاد تصميم گرفتم فیلم ببینم تا از این حال یکم دورشم سینمایی کره ای"فراموش شده" رو شروع کردم ۲۰ دیقه ای میشد که مشغول بودم داداش آرمین که با همسرش خونه ما بودن در زد اومد تو و گفت:میخوایم بریم و آبجی آیلار خودش میمونه با دخترش....و بقیه برای خداحافظی نیومدن چون فک میکرد خوابی.
منم چیزی نگفتم و لبخندی زدم اونم خداحافظی کرد و رفت.
ادامه فیلمم رو شروع کردم و مشغول شدم که صدای در رو شنیدم اول اهمیت ندادم ولی بعد رفتم پایین دیدم همه پکراً مامان لباسهاشو عوض نکرده بود میخاست برن خانواده نوید رو ببینن و باهاشون حرف بزنن وبابام به دوستش زنگ زد تا ازش بپرسه ک چجوری میشه پیداشون کرد که دوستش گفت صبح که برای تشخیص هویت و تحویل جنازه رفته بودن(خوانواده نوید) پزشک قانونی دوست بابا تو بعضی از کارها کمکشون کرده چون هم حالشون خوب نبوده هم که میخاسته بدونه خونشون کجاست، بعد تا خونشون باهاشون رفتن و فهمیده آدرس رو به بابا داد و گفت که اگه بخوایم میتونه بیاد ولی بابا قبول نکرد و خودشون رفتن و آوارگی هامو از اون ساعت شروع شد صبح میرفتن بعضی روزا کلا تا شب نمیومدن بعضی روزا ظهر بهم ریخته و با حال خراب میومدن خانواده پسره به پلیس ها گفته بودن مزاحمت ایجاد و صلب آسایش میکنیم قانون هم گفته بود تا روز صدور رائ، ما و خانواده اونا جلسه میزارن تا صحبت کنیم.
حدود دو هفته از این بلاتکلیفی گذاشته بود و دادگاه ها هم که برگذارمیشد و رائ صادر نمشد که آبجی آیسان ی روز صبح با نامزدش رفتن تا شب نیومد و فقد زنگ میزد و حالمون رو میپرسید هممون متوجه شدیم که نامزدش نمیخاد که با مامان و بابا بره و داداش آرش نمیتونست هر روز مرخصی ساعتی بگیره پس باید من میرفتم چون سنی ازشون گذشته و تنها رفتنشون خطرناکه لباس مشکی پوشیدم و رفتیم کلانتری وبابا از مسول پرونده خواست که جلسه بعدی رو زودتر بزارن و قبول کردن
و قرار شد فردا برگزار بشه به خانواده اوناهم خبر دادن و اوناهم موافقت کردن فک میکردم برمیگردیم خونه ولی رفتیم جلوی خونه اونا، تقریبا خارج شهر بود و ویلایی بود از در ورودی داخل حیاط و نمای ساختمان دیده میشد تو حیاط درخت های پرتقال و انجیر بود نما مرمر سفید بود و خونشون گنبد داشت معلوم بود طولش هم زیاده خیلی خوشگل بود ابهت داشت( خونه رویاییم رو توصیف کردم🥲🥲 برای توضیحات بیشتر بیاید دایرکت😂) از تحلیل دست کشیدم و شروع کردم سوال هام رو بپرسم.
گفتم: مگه نمیگفتن خارج زندگی میکنن الان چند وقته بخطر دادگاه اینجان ینی؟
بابا: اره محمد(دوست بابا) میگفت اینجا موندن خودشون رسیدگی کنن تا زودتر پرونده ب نتیجه برسه مثه اینکه دوتا بچه داره بجز نوید یه دختر و ی پسر دیگه هم دارن.
مامان:دخترشون رو دیدیم جلسه دوم اومده بود باهاشون ولی پسرشون نیومده تاحالا.
بابا:اره .....شاید درس میخونده براهمین نمیاد یا با اینا قهره تو مایه دارا این اتفاق ها هس معمولا.
متوجه شدم ماشین داخل حیاط داره به سمت در حرکت میکنه.
#ممنون_قاتل_برادرم 🌈
#پارت_۶
#پارت_ششم
#ممنون_قاتل_برادرم
جنازه رو تحویل گرفتن تا فردا صبح ببرن دفن کنن.
دوباره بابا و داداش آرش آماده شدن که برن آگاهی تا خانواده پسره رو پیدا کنن و حرف بزنن که مامان گفت باهاشون میره بابا و بقیه مخالفت کردن و مامان شروع کرد به گریه و داد و بیداد کرد پشت سر اون همه بغضمون شکست آروم رفتم بالا و شروع کردم به گریه کردن بعد از کلی بحث مامان و ایسان هم باهاشون رفتن.
دلم گرفته بود حس خفگی داشتم با گریه حالم بهتر نشد بلکه بدتر هم شد یاد روزهایی که داداش آریا بخاطر مخالفت های بابا عصبی میشد و به من گیر میداد بعد کتکم میزد افتام و اینبار دلم برا خودم سوخت باخودم گفتم حقشه ولی دلم نیومد یجوری شدم هرچقد هم بد بود ساده هم بود حقش نبود این بلا سرش و ما بیاد تصميم گرفتم فیلم ببینم تا از این حال یکم دورشم سینمایی کره ای"فراموش شده" رو شروع کردم ۲۰ دیقه ای میشد که مشغول بودم داداش آرمین که با همسرش خونه ما بودن در زد اومد تو و گفت:میخوایم بریم و آبجی آیلار خودش میمونه با دخترش....و بقیه برای خداحافظی نیومدن چون فک میکرد خوابی.
منم چیزی نگفتم و لبخندی زدم اونم خداحافظی کرد و رفت.
ادامه فیلمم رو شروع کردم و مشغول شدم که صدای در رو شنیدم اول اهمیت ندادم ولی بعد رفتم پایین دیدم همه پکراً مامان لباسهاشو عوض نکرده بود میخاست برن خانواده نوید رو ببینن و باهاشون حرف بزنن وبابام به دوستش زنگ زد تا ازش بپرسه ک چجوری میشه پیداشون کرد که دوستش گفت صبح که برای تشخیص هویت و تحویل جنازه رفته بودن(خوانواده نوید) پزشک قانونی دوست بابا تو بعضی از کارها کمکشون کرده چون هم حالشون خوب نبوده هم که میخاسته بدونه خونشون کجاست، بعد تا خونشون باهاشون رفتن و فهمیده آدرس رو به بابا داد و گفت که اگه بخوایم میتونه بیاد ولی بابا قبول نکرد و خودشون رفتن و آوارگی هامو از اون ساعت شروع شد صبح میرفتن بعضی روزا کلا تا شب نمیومدن بعضی روزا ظهر بهم ریخته و با حال خراب میومدن خانواده پسره به پلیس ها گفته بودن مزاحمت ایجاد و صلب آسایش میکنیم قانون هم گفته بود تا روز صدور رائ، ما و خانواده اونا جلسه میزارن تا صحبت کنیم.
حدود دو هفته از این بلاتکلیفی گذاشته بود و دادگاه ها هم که برگذارمیشد و رائ صادر نمشد که آبجی آیسان ی روز صبح با نامزدش رفتن تا شب نیومد و فقد زنگ میزد و حالمون رو میپرسید هممون متوجه شدیم که نامزدش نمیخاد که با مامان و بابا بره و داداش آرش نمیتونست هر روز مرخصی ساعتی بگیره پس باید من میرفتم چون سنی ازشون گذشته و تنها رفتنشون خطرناکه لباس مشکی پوشیدم و رفتیم کلانتری وبابا از مسول پرونده خواست که جلسه بعدی رو زودتر بزارن و قبول کردن
و قرار شد فردا برگزار بشه به خانواده اوناهم خبر دادن و اوناهم موافقت کردن فک میکردم برمیگردیم خونه ولی رفتیم جلوی خونه اونا، تقریبا خارج شهر بود و ویلایی بود از در ورودی داخل حیاط و نمای ساختمان دیده میشد تو حیاط درخت های پرتقال و انجیر بود نما مرمر سفید بود و خونشون گنبد داشت معلوم بود طولش هم زیاده خیلی خوشگل بود ابهت داشت( خونه رویاییم رو توصیف کردم🥲🥲 برای توضیحات بیشتر بیاید دایرکت😂) از تحلیل دست کشیدم و شروع کردم سوال هام رو بپرسم.
گفتم: مگه نمیگفتن خارج زندگی میکنن الان چند وقته بخطر دادگاه اینجان ینی؟
بابا: اره محمد(دوست بابا) میگفت اینجا موندن خودشون رسیدگی کنن تا زودتر پرونده ب نتیجه برسه مثه اینکه دوتا بچه داره بجز نوید یه دختر و ی پسر دیگه هم دارن.
مامان:دخترشون رو دیدیم جلسه دوم اومده بود باهاشون ولی پسرشون نیومده تاحالا.
بابا:اره .....شاید درس میخونده براهمین نمیاد یا با اینا قهره تو مایه دارا این اتفاق ها هس معمولا.
متوجه شدم ماشین داخل حیاط داره به سمت در حرکت میکنه.
#ممنون_قاتل_برادرم 🌈
#پارت_۶
#پارت_ششم
۱۳.۹k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.