عشق درسایه سلطنت پارت 142
شوکه و ناباور سر بلند کردم و نگاش کردم پچ پچ ها اوج گرفت.. باورم نمیشد.. من؟ مسئول این کار بشم؟
بالاخره ويكتوريا دوام نیاورد و دهن باز کرد و گفت
ویکتوریا: ولی سرورم.. اون یه غریبه است...
آنابل : از یه کشور دشمن شاید با این لطفی که شما بهش میکنین اوضاع کشور رو بهم ریخته کنه و بهتون خیانت کنه..
تهیونگ اخمی کرد و به مادر و خاله اش نگاه کرد و گفت
تهیونگ: من اینجا تصمیم میگیرم... نه هیچ کس دیگه...
مکثی کرد و گفت
تهیونگ: فک نکنم ازتون مشورت و نظر خواسته باشم...
و رو به جمع با جدیت بلند گفت
تهیونگ: حرفم پیشنهاد نبود که اگر اما برام ردیف کنین دستور بود و نافرمانها تقاص پس خواهند داد..
همه تو سکوت عمیقی فرو رفتند و بعد یک صدا
گفتن : امر امر شماست سرورم
تهیونگ به سمت در خروج رفت... همه خم شدن تا رد شه
از کنار من که رد شد سر بلند کردم و نگاش کردم جلوم ایستاد.. نگاه ناباورم رو توی چشماش دوختم..
تهیونگ: بيا...
و راه افتاد..منم دنبالش راه افتادم سمت اتاق خوابش رفت..
دوتایی داخل شدیم و در رو بستن
مری: چرا اینکار رو کردین؟
برگشت سمتم و گفت
تهیونگ: گفتم که پیشنهاد نمیخوام.. یه دستور بود..
و رو ازم گرفت و بهم پشت کرد و شروع کرد به باز کردن
پالتوی بلندش...
تهیونگ: لیستها رو میزه برشون دار
رفتم سمت میز و لیست ها رو برداشتم.. برگشتم نگاش کردم که کپ کردم یه لحظه نفسم بند اومد...
تهیونگ پیرهنش رو د*ر آورده بود..بد*ن ورزیده و هیکليش نفسم رو سنگین کرد..حالم یه جوری شده بود..
پشت کمرش رد زخمی که صورتی شده بود خودنمایی میکرد..
بزرگ نبود... اما قابل دیدن بود..برگشت نگام کرد که لرز کوچیکی خوردم..صدای تپش های قلبم رو واضح میشنیدم و خدا خدا میکردم تهیونگ نشنودش نفسم واقعا سنگین شده بود..اصلا یه حالی پیدا کرده بودم..
دیدن بدن ورزیده اش یه جوریم کرده بود و از همه بدتر چشماش بود که توی چشمام خیره بود..
انگار میخواست با نگاهش همه حرفهای دلم رو بفهمه
بعد از چند دقیقه که برای من اندازه یه عمر گذشت خیره
توی چشمام آروم و با زمزمه گفت
تهیونگ: میتونی بری..
سریع نگاه ازش کندم و با قدمهای بلند سمت در رفتم که گفت
تهیونگ: فردا کارهای زیادی داری باید دقیق و به خوبی
انجامشون بدی...
سریع بدون اینکه برگردم نگاش کنم گفتم
مری: بله سرورم
و دویدم و رفتم..خودم رو به اتاق رسوندم و پشت در نشستم.
خدايا من چم بود؟ چرا بدنش اینجوریم کرد؟
من زنش بودم..هه زنش..زنی که عاشقش بود ولی اون نمیدونست و هیچ حسی به این زن نداشت... و هیچ چیز بدتر از این نبود..
ساعتها از نیمه شب گذشته بود ولی خوابم نمیبرد...
بالاخره ويكتوريا دوام نیاورد و دهن باز کرد و گفت
ویکتوریا: ولی سرورم.. اون یه غریبه است...
آنابل : از یه کشور دشمن شاید با این لطفی که شما بهش میکنین اوضاع کشور رو بهم ریخته کنه و بهتون خیانت کنه..
تهیونگ اخمی کرد و به مادر و خاله اش نگاه کرد و گفت
تهیونگ: من اینجا تصمیم میگیرم... نه هیچ کس دیگه...
مکثی کرد و گفت
تهیونگ: فک نکنم ازتون مشورت و نظر خواسته باشم...
و رو به جمع با جدیت بلند گفت
تهیونگ: حرفم پیشنهاد نبود که اگر اما برام ردیف کنین دستور بود و نافرمانها تقاص پس خواهند داد..
همه تو سکوت عمیقی فرو رفتند و بعد یک صدا
گفتن : امر امر شماست سرورم
تهیونگ به سمت در خروج رفت... همه خم شدن تا رد شه
از کنار من که رد شد سر بلند کردم و نگاش کردم جلوم ایستاد.. نگاه ناباورم رو توی چشماش دوختم..
تهیونگ: بيا...
و راه افتاد..منم دنبالش راه افتادم سمت اتاق خوابش رفت..
دوتایی داخل شدیم و در رو بستن
مری: چرا اینکار رو کردین؟
برگشت سمتم و گفت
تهیونگ: گفتم که پیشنهاد نمیخوام.. یه دستور بود..
و رو ازم گرفت و بهم پشت کرد و شروع کرد به باز کردن
پالتوی بلندش...
تهیونگ: لیستها رو میزه برشون دار
رفتم سمت میز و لیست ها رو برداشتم.. برگشتم نگاش کردم که کپ کردم یه لحظه نفسم بند اومد...
تهیونگ پیرهنش رو د*ر آورده بود..بد*ن ورزیده و هیکليش نفسم رو سنگین کرد..حالم یه جوری شده بود..
پشت کمرش رد زخمی که صورتی شده بود خودنمایی میکرد..
بزرگ نبود... اما قابل دیدن بود..برگشت نگام کرد که لرز کوچیکی خوردم..صدای تپش های قلبم رو واضح میشنیدم و خدا خدا میکردم تهیونگ نشنودش نفسم واقعا سنگین شده بود..اصلا یه حالی پیدا کرده بودم..
دیدن بدن ورزیده اش یه جوریم کرده بود و از همه بدتر چشماش بود که توی چشمام خیره بود..
انگار میخواست با نگاهش همه حرفهای دلم رو بفهمه
بعد از چند دقیقه که برای من اندازه یه عمر گذشت خیره
توی چشمام آروم و با زمزمه گفت
تهیونگ: میتونی بری..
سریع نگاه ازش کندم و با قدمهای بلند سمت در رفتم که گفت
تهیونگ: فردا کارهای زیادی داری باید دقیق و به خوبی
انجامشون بدی...
سریع بدون اینکه برگردم نگاش کنم گفتم
مری: بله سرورم
و دویدم و رفتم..خودم رو به اتاق رسوندم و پشت در نشستم.
خدايا من چم بود؟ چرا بدنش اینجوریم کرد؟
من زنش بودم..هه زنش..زنی که عاشقش بود ولی اون نمیدونست و هیچ حسی به این زن نداشت... و هیچ چیز بدتر از این نبود..
ساعتها از نیمه شب گذشته بود ولی خوابم نمیبرد...
۱۱.۲k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.