دامیان(پارت1)
سلام من دامیان دزموند هستم میخوام داستان زندگیم رو براتون تعریف کنم بزارید از اول براتون بگم
اسم مامان من ملیندا دزموند هست و بابام داناوند دزموند
اولش مامان و بابام باهم ازدواج کردن چند سال بعد مامانم برادرم ینی دمتریوس دزموند رو به دنیا اورد و سه سال بعد هم من رو به دنیا اورد و اسمم رو دامیان گذاشتن
برادرم وقتی شیش سالش شد رفت مدرسه ی ادن من هم توی همون سن رفتم مدرسه ی ادن توی صف که بودم یهو فهمیدم یه دختره داره بهم چپ چپ نگا میکنه با خودم گفتم لابد دیده من چقدر عالیم و عاشقم شده ولی دقیقا برعکس چند دیقه بعد که وارد سالن شدیم من شروع کردم قیافه گرفتن به بچه ها گفتم بابای من رئیس حزب اتحادیه ملیه بعد رفتم سمت اون دختره ی کله صورتی و گفتم بابای تو چی بابات چیکارس اگر به اندازه ی کافی ادم مهمی باشه میزارم تو هم دوستم بشی
اون اسکلم گفت بابام دکتر احساساته
خلاصه منم هی بهش کرم ریختم تا اون روی سگش بالا اومد و یه مشت زد تو صورتم ولی فرداش یجوری معذرت خواهی کرد که عاشقش شدم ولی غرور مسخرم اجازه نداد باور کنم عاشقشم یا احساسم رو بهش بگم ولی چند روز بعدش یه مسابقه داژبال(همون وسطی حالا شیکش کردن)داشتیم وسط بازی انیا این پاش به اون پاش پنالتی زد و افتاد زمین توپ هم همین طور باقدرت سرعت بهش نزدیک میشد من نمی تونستم اجازه بدم براش اتفاقی بیفته برای همین رفتم جلوی توپ ازش دفاع کردم ولی اون با یه ضربه واقعا عالی کل کلاس بازنده کرد چند روز بعدش توی کلاس هنر من میخواستم نماد خانوادمون شیردال رو درست کنم ولی اون کوچولو کله صورتی ناتموم موند ولی به دلیل خیلی احمقانه ای اون کاردستی کاردستی برتر شد
همون طور که قول داده بودم بیست و دوم داستان دامیان😉
اسم مامان من ملیندا دزموند هست و بابام داناوند دزموند
اولش مامان و بابام باهم ازدواج کردن چند سال بعد مامانم برادرم ینی دمتریوس دزموند رو به دنیا اورد و سه سال بعد هم من رو به دنیا اورد و اسمم رو دامیان گذاشتن
برادرم وقتی شیش سالش شد رفت مدرسه ی ادن من هم توی همون سن رفتم مدرسه ی ادن توی صف که بودم یهو فهمیدم یه دختره داره بهم چپ چپ نگا میکنه با خودم گفتم لابد دیده من چقدر عالیم و عاشقم شده ولی دقیقا برعکس چند دیقه بعد که وارد سالن شدیم من شروع کردم قیافه گرفتن به بچه ها گفتم بابای من رئیس حزب اتحادیه ملیه بعد رفتم سمت اون دختره ی کله صورتی و گفتم بابای تو چی بابات چیکارس اگر به اندازه ی کافی ادم مهمی باشه میزارم تو هم دوستم بشی
اون اسکلم گفت بابام دکتر احساساته
خلاصه منم هی بهش کرم ریختم تا اون روی سگش بالا اومد و یه مشت زد تو صورتم ولی فرداش یجوری معذرت خواهی کرد که عاشقش شدم ولی غرور مسخرم اجازه نداد باور کنم عاشقشم یا احساسم رو بهش بگم ولی چند روز بعدش یه مسابقه داژبال(همون وسطی حالا شیکش کردن)داشتیم وسط بازی انیا این پاش به اون پاش پنالتی زد و افتاد زمین توپ هم همین طور باقدرت سرعت بهش نزدیک میشد من نمی تونستم اجازه بدم براش اتفاقی بیفته برای همین رفتم جلوی توپ ازش دفاع کردم ولی اون با یه ضربه واقعا عالی کل کلاس بازنده کرد چند روز بعدش توی کلاس هنر من میخواستم نماد خانوادمون شیردال رو درست کنم ولی اون کوچولو کله صورتی ناتموم موند ولی به دلیل خیلی احمقانه ای اون کاردستی کاردستی برتر شد
همون طور که قول داده بودم بیست و دوم داستان دامیان😉
۶.۰k
۲۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.