بانگو اسکول فصل دو پارت ۱۰
امی که بعد اون اتفاق خیلی عصبی شده میره نزدیک چویا د دستشو بلند میکنه تا بهش سیلی بزنه ولی...
چویا دست امی رو میگیره و با قدرتش کاری میکنه تا امی نتونه بزنمش بعد سرشو ناز میکنه و لپشو فشار میده و میگه:اینجوری کیوت تری!من امی آروم رو بیشتر دوست دارم...
امی سرخ میشه و سعی میکنه از چویا دور شه ولی نمیتونه بعد چویا بغلش میکنه و میگه:خیلی دوست دارم...دلم میخواد بیشتر صمیمی بشیم...ببر کوچولو!
امی هم که از خجالت تب کرده میگه:م...من میخوام...من میخوام (بعد گریش میگیره و داد میزنه)من میخوام برم خونه!
بعد چویا رو هول میده و میندازتش زمین و میدوعه بیرون تا بره پیش هارمونی
_______________
(بعد از چند ساعت)
هارمونی تو راه پله طبقه سوم دنبال چویا میگرده تا پیداش کنه
وقتی پیداش کرد میپرسه:ناکاهارا...تو میدونی امی چش شده؟از وقتی دیدمش تا حالا داره گریه میکنه...گفتم شاید تو بدونی
چویا تو ذهنش:یعنی به هارمونی چیزی نگفته؟...اگه...اگه بفهمه پوستمو در میاره
بعد خطاب ب هارمونی میگه:نه...به من چیزی نگفته
هارمونی:باشه پس...برم از دازای بپرسم
چویا:ا...آره همین کارو بکن
بعد چویا میره دنبال امی بگرده...
______________
امی پشت دیوار مدرسه بود و وقتی چویا پیداش میکنه میبینه ک نشسته و داره آروم هق هق میکنه
بعد چویا میره پیشش میشینه و آروم میگه:متأسفم...
امی سرش رو به شونه چویا تکیه میده و چشماشو میبنده
چویا:چی...چیکار داری میکنی؟
امی نفس عمیقی میکشه ومیگه:نه!من متأسفم...من بودم که تورو هول دادم
بعد چشماشو چندبار باز و بسته میکنه تا اشکاش نریزن...
___________
ادامه دارد...
چویا دست امی رو میگیره و با قدرتش کاری میکنه تا امی نتونه بزنمش بعد سرشو ناز میکنه و لپشو فشار میده و میگه:اینجوری کیوت تری!من امی آروم رو بیشتر دوست دارم...
امی سرخ میشه و سعی میکنه از چویا دور شه ولی نمیتونه بعد چویا بغلش میکنه و میگه:خیلی دوست دارم...دلم میخواد بیشتر صمیمی بشیم...ببر کوچولو!
امی هم که از خجالت تب کرده میگه:م...من میخوام...من میخوام (بعد گریش میگیره و داد میزنه)من میخوام برم خونه!
بعد چویا رو هول میده و میندازتش زمین و میدوعه بیرون تا بره پیش هارمونی
_______________
(بعد از چند ساعت)
هارمونی تو راه پله طبقه سوم دنبال چویا میگرده تا پیداش کنه
وقتی پیداش کرد میپرسه:ناکاهارا...تو میدونی امی چش شده؟از وقتی دیدمش تا حالا داره گریه میکنه...گفتم شاید تو بدونی
چویا تو ذهنش:یعنی به هارمونی چیزی نگفته؟...اگه...اگه بفهمه پوستمو در میاره
بعد خطاب ب هارمونی میگه:نه...به من چیزی نگفته
هارمونی:باشه پس...برم از دازای بپرسم
چویا:ا...آره همین کارو بکن
بعد چویا میره دنبال امی بگرده...
______________
امی پشت دیوار مدرسه بود و وقتی چویا پیداش میکنه میبینه ک نشسته و داره آروم هق هق میکنه
بعد چویا میره پیشش میشینه و آروم میگه:متأسفم...
امی سرش رو به شونه چویا تکیه میده و چشماشو میبنده
چویا:چی...چیکار داری میکنی؟
امی نفس عمیقی میکشه ومیگه:نه!من متأسفم...من بودم که تورو هول دادم
بعد چشماشو چندبار باز و بسته میکنه تا اشکاش نریزن...
___________
ادامه دارد...
۱.۸k
۱۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.