{در روز ازدواج جدید }
{در روز ازدواج جدید }
پارت ۴۰
بعد از اون روز جیمین دیگه تو کره نموند و برایه تمرینات و زخم قلب اش به فرانسه رفت همه فرار کردن رو خوب بلدن هیچ کس با درد هایش نمیجنگه فرار !
جیمین از درد هایه قلب اش فرار کرد !
شب و روز هایش رو با حرف هایه ات گذروند که بهش گفت
جیمین جان سادیی خیلی سادیی تو خیلی پسره احمقی هستی همین که گفتم دوست دارم تو هم باور کردی آخه تو هم به گرده پام نمیرسی
یعنی تا این هد بی ارزش بود گول خوردن اش آن قدر آسون بود
ات فقد و فقد شب و روز غصه میخورد وقتی تنها میشد فقد مادر اش گریه بود خسته از زندگی غذا
خوردن رو کنار گذاشت خندیدن رو کنار
گذاشت حرف زدن رو کنار گذاشت قصد تو بالکن
نشسته بود و به آسمان نگاه میکرد همش سکوت همش سکوت !
درست مثل اینکه یه آدم تیر بخوره همش زخم اش خ*ون ر*یزی میکرد قلب این دو نفر همان جوری بود
یونگی با دیدن دختر اش خود اش
دیوانه میشد نمیدونست چی کار کنه
تا دوختر اش خوب شه اما درمان درد دوختر اش هیچی نبود بجز زمان !
زمان همه چی رو درست میکنه
یونگی نمیتوانست حال دوختر اش رو
تهمل کنه پس برایه دوختر اش روان پزشک آورد باهاش آشنا شد بعد از ۵ ماه بخاطر درمان ها و صحبت ها روان پزشک کمی حال اش خوب شده بود بدونه اینکه کسی بهش اومید داشته باشه
بلخره ات یه روز حرفی زد
رویه تخت اش نشسته بود و پتو رو رویه
پاها اش کشیده بود یونگی روبه رو اش نشسته بود و دست ات رو گرفته بود با لب های خشک خندی بر لب اش اومد
یونگی نگران به دوختر اش نگاه کرد
یونگی : دوخترم بگو حرفتو بزن دوخترم خواهش میکنم یه چیزی بگو
ات : پدر
یونگی: جانم دخترم بگو
بزور حرف اش رو گفت
ات : اگه بگم برام کاری بکن میکنی ؟
یونگی : تو جون بخواه یونگهی من
ات : پدر با ها یون ازدواج میکنی
یونگی شک شده بود نمیدونست حال روهی و روانی دوختر اش چطور بود
یونگی : تو ...
ات : پدر حالم خوبه نگارنم نباش
یونگی با هر دو دست اش یه دست ات رو گرفته بود
دختره نگاه خیلی خیلی غمگینی داشت شکست خورد حتی چشم هایش نیم باز بود
یونگی: دوخترم یادت میاد گفتی نمیخواهی با کسی ازدواج کنم
دوخترش خندی کرد و گفت
ات : یادم اما الان ازت میخواهم با هاش ازدواج کنی پدر..
شرط ها
30 لایک
40 کامنت
عضویت ۵۴۸
پارت ۴۰
بعد از اون روز جیمین دیگه تو کره نموند و برایه تمرینات و زخم قلب اش به فرانسه رفت همه فرار کردن رو خوب بلدن هیچ کس با درد هایش نمیجنگه فرار !
جیمین از درد هایه قلب اش فرار کرد !
شب و روز هایش رو با حرف هایه ات گذروند که بهش گفت
جیمین جان سادیی خیلی سادیی تو خیلی پسره احمقی هستی همین که گفتم دوست دارم تو هم باور کردی آخه تو هم به گرده پام نمیرسی
یعنی تا این هد بی ارزش بود گول خوردن اش آن قدر آسون بود
ات فقد و فقد شب و روز غصه میخورد وقتی تنها میشد فقد مادر اش گریه بود خسته از زندگی غذا
خوردن رو کنار گذاشت خندیدن رو کنار
گذاشت حرف زدن رو کنار گذاشت قصد تو بالکن
نشسته بود و به آسمان نگاه میکرد همش سکوت همش سکوت !
درست مثل اینکه یه آدم تیر بخوره همش زخم اش خ*ون ر*یزی میکرد قلب این دو نفر همان جوری بود
یونگی با دیدن دختر اش خود اش
دیوانه میشد نمیدونست چی کار کنه
تا دوختر اش خوب شه اما درمان درد دوختر اش هیچی نبود بجز زمان !
زمان همه چی رو درست میکنه
یونگی نمیتوانست حال دوختر اش رو
تهمل کنه پس برایه دوختر اش روان پزشک آورد باهاش آشنا شد بعد از ۵ ماه بخاطر درمان ها و صحبت ها روان پزشک کمی حال اش خوب شده بود بدونه اینکه کسی بهش اومید داشته باشه
بلخره ات یه روز حرفی زد
رویه تخت اش نشسته بود و پتو رو رویه
پاها اش کشیده بود یونگی روبه رو اش نشسته بود و دست ات رو گرفته بود با لب های خشک خندی بر لب اش اومد
یونگی نگران به دوختر اش نگاه کرد
یونگی : دوخترم بگو حرفتو بزن دوخترم خواهش میکنم یه چیزی بگو
ات : پدر
یونگی: جانم دخترم بگو
بزور حرف اش رو گفت
ات : اگه بگم برام کاری بکن میکنی ؟
یونگی : تو جون بخواه یونگهی من
ات : پدر با ها یون ازدواج میکنی
یونگی شک شده بود نمیدونست حال روهی و روانی دوختر اش چطور بود
یونگی : تو ...
ات : پدر حالم خوبه نگارنم نباش
یونگی با هر دو دست اش یه دست ات رو گرفته بود
دختره نگاه خیلی خیلی غمگینی داشت شکست خورد حتی چشم هایش نیم باز بود
یونگی: دوخترم یادت میاد گفتی نمیخواهی با کسی ازدواج کنم
دوخترش خندی کرد و گفت
ات : یادم اما الان ازت میخواهم با هاش ازدواج کنی پدر..
شرط ها
30 لایک
40 کامنت
عضویت ۵۴۸
۱۱.۷k
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.