زمان یخ زده
زمان یخ زده
part ¹³
♡این فیک شیپ نیست!♡
که جائه در خونه رو باز کرد و با یانگهی مواجه شد!
جائه: ی..یانگهی....تو....از کی اینجایی؟
در حالی که قطره اشکی از چشم یانگهی چکید گفت:
یانگهی: پس این همه سال....بهم دروغ گفتید؟
جائه: نه نه ببین.....من برات توضیح میدم!
اما یانگهی سریعا و دوان دوان از اونجا رفت
جائه: یانگهییی
میونگی: حرفامون رو شنیده؟
جائه: فک کنم آره!
میونگی: ای وای پس حتما فهمید!
ویو تهیونگ:
داشتم برمیگشتم خونه که دیدم یانگهی دوان دوان و گریه کنان از اونجا رد شد!
این چش شده؟
دیدم بابا جلوی در خونه ایستاده.
ته: بابا. یانگهی چش بود؟
اما انگار بابا نمیدونست چه جوابی بهم بده.
جائه: پسرم...میخوام باهات حرف بزنم
رفتیم داخل خونه که بابا گفت:
جائه: راجب یانگهی هست. خوب....چجوری بگم.....یانگهی......خواهر ناتنی توعه
ته: چی؟ داری شوخی میکنی دیگه بابا آره؟
جائه: ........
ته: بابا یعنی چی که اون خواهر ناتنی منه ها؟
جائه: اون دختر دوستم بود. نمیتونست از بچش به خوبی مراقبت کنه. و به خاطر همین....من اونو به سرپرستی قبول کردم
میونگی: به خاطر همین بود که یانگهی داشت گریه میکرد!
ته: من.....من این حرفا رو باور نمیکنم!
و بعدش بلند شدم از اونجا رفتم!
جائه: تهیونگ وایسااا.
عجب اوضاعی شده!
یانگهی: دوان دوان رفتم. رفتم کنار دریاچه. و شروع کردم به گریه کردن. این همه سال....اونا مامان و بابام نبودن. هیوناوک خواهرم نبود. تهمین و تهیونگ....برادرام نبودن
این....این چطور ممکنه
من چرا اینقدر بدبختم؟
و همونجا کلی گریه کردم!
که.............
سوکجین: با فیلیکس رفتیم اطراف قصر. و محافظ ها و چند تا خدمتکار ها هم پشت سرمون بودن اما اصلا دلم نمیخواست اونا اونجا باشن
جین: فیلیکس....به اونا بگو برن و فقط خودت باهام بیا
فیلیکس: چشم قربان
فیلیکس اشاره کرد که اونا برن و خودمون رفتیم.
جین: عاا این دریاچهی بزرگ! چقدر زیباست!
که صدای گریه به گوشم خورد
جین: تو...صدای گریه میشنوی؟
فیلیکس: بله قربان....انگار یکی داره گریه میکنه!
جین: بیا بریم ببینم که کیه!
رفتیم جلو تر که دیدم یه دختره نشسته اونجا ک داره گریه میکنه!
جین: هی خانوم؟
سرش رو یکمی آورد بالا که دیدم یانگهی هست!
جین: یانگهی! داری گریه میکنی؟
که بلند شد و تعظیم کرد و سریع اشکاش رو پاک کرد و با صدای گرفته گفت:
یانگهی: عالی جناب.....شما اینجا چیکار میکنید الان باید تو قصرتون باشید!
چونش رو گرفتم و سرش رو آوردم بالا و گفتم:
جین: چرا گریه میکنی؟ کی جرعت کرده تو رو به گریه بندازه؟ فقط بهم بگو! خودم....حسابشو میرسم!
فیلیکس....تو برو نمیخوام یانگهی معذب بشه!
فیلیکس: چشم قربان
و بعد از اون فیلیکس رفت
جین: .........
زودتر گذاشتم قدر بدانید😌
³³ لایک ²² کامنت
part ¹³
♡این فیک شیپ نیست!♡
که جائه در خونه رو باز کرد و با یانگهی مواجه شد!
جائه: ی..یانگهی....تو....از کی اینجایی؟
در حالی که قطره اشکی از چشم یانگهی چکید گفت:
یانگهی: پس این همه سال....بهم دروغ گفتید؟
جائه: نه نه ببین.....من برات توضیح میدم!
اما یانگهی سریعا و دوان دوان از اونجا رفت
جائه: یانگهییی
میونگی: حرفامون رو شنیده؟
جائه: فک کنم آره!
میونگی: ای وای پس حتما فهمید!
ویو تهیونگ:
داشتم برمیگشتم خونه که دیدم یانگهی دوان دوان و گریه کنان از اونجا رد شد!
این چش شده؟
دیدم بابا جلوی در خونه ایستاده.
ته: بابا. یانگهی چش بود؟
اما انگار بابا نمیدونست چه جوابی بهم بده.
جائه: پسرم...میخوام باهات حرف بزنم
رفتیم داخل خونه که بابا گفت:
جائه: راجب یانگهی هست. خوب....چجوری بگم.....یانگهی......خواهر ناتنی توعه
ته: چی؟ داری شوخی میکنی دیگه بابا آره؟
جائه: ........
ته: بابا یعنی چی که اون خواهر ناتنی منه ها؟
جائه: اون دختر دوستم بود. نمیتونست از بچش به خوبی مراقبت کنه. و به خاطر همین....من اونو به سرپرستی قبول کردم
میونگی: به خاطر همین بود که یانگهی داشت گریه میکرد!
ته: من.....من این حرفا رو باور نمیکنم!
و بعدش بلند شدم از اونجا رفتم!
جائه: تهیونگ وایسااا.
عجب اوضاعی شده!
یانگهی: دوان دوان رفتم. رفتم کنار دریاچه. و شروع کردم به گریه کردن. این همه سال....اونا مامان و بابام نبودن. هیوناوک خواهرم نبود. تهمین و تهیونگ....برادرام نبودن
این....این چطور ممکنه
من چرا اینقدر بدبختم؟
و همونجا کلی گریه کردم!
که.............
سوکجین: با فیلیکس رفتیم اطراف قصر. و محافظ ها و چند تا خدمتکار ها هم پشت سرمون بودن اما اصلا دلم نمیخواست اونا اونجا باشن
جین: فیلیکس....به اونا بگو برن و فقط خودت باهام بیا
فیلیکس: چشم قربان
فیلیکس اشاره کرد که اونا برن و خودمون رفتیم.
جین: عاا این دریاچهی بزرگ! چقدر زیباست!
که صدای گریه به گوشم خورد
جین: تو...صدای گریه میشنوی؟
فیلیکس: بله قربان....انگار یکی داره گریه میکنه!
جین: بیا بریم ببینم که کیه!
رفتیم جلو تر که دیدم یه دختره نشسته اونجا ک داره گریه میکنه!
جین: هی خانوم؟
سرش رو یکمی آورد بالا که دیدم یانگهی هست!
جین: یانگهی! داری گریه میکنی؟
که بلند شد و تعظیم کرد و سریع اشکاش رو پاک کرد و با صدای گرفته گفت:
یانگهی: عالی جناب.....شما اینجا چیکار میکنید الان باید تو قصرتون باشید!
چونش رو گرفتم و سرش رو آوردم بالا و گفتم:
جین: چرا گریه میکنی؟ کی جرعت کرده تو رو به گریه بندازه؟ فقط بهم بگو! خودم....حسابشو میرسم!
فیلیکس....تو برو نمیخوام یانگهی معذب بشه!
فیلیکس: چشم قربان
و بعد از اون فیلیکس رفت
جین: .........
زودتر گذاشتم قدر بدانید😌
³³ لایک ²² کامنت
۱۰.۹k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.