فیک کوک ( اعتماد)پارت ۲۹
از زبان ا/ت
شب موقع شام بود خاله یو غذام رو برام آورد بالا...
سینی رو گذاشت جلوم و گفت : ا/ت رییس گفت بهت بگم غذا رو تا آخر میخوری قرصات هم خودش قراره بهت بده
خودش بده ؟ وای اگر ببینمش از خجالت آب میشم میرم تو زمین 😖
گفتم : نمیشه شما بهم بدین ؟
گفت : نه اونو که میشناسی الان هم از فراره دیشبت اعصبانیه
با گفتن خیلی خب خاله یو رفت بیرون
غذام رو خوردم تا حدی البته
دوش گرفتم و یه پیراهن قرمز راحتی کردم تنم.. دمپایی های سفیدم رو هم پوشیدم...
دره اتاقم زده شد کلافه گفتم : بفرمایید
اومد داخل خاله یو بود
گفت : جونگ کوک گفت بری پیشش
جانم ؟ من یه غلطی کردم اون چرا اینقدر دنبالمه
خدایا آخه من چی بگم
گفتم : خیلی خب الان میرم
بلند شدم و با قدم های محکم رفتم سمت اتاق جناب نفس عمیقی کشیدم که در باز شد و تهیونگ از اتاقش اومد بیرون
گفت : میری پیشش ؟
گفتم : آره چطور؟ سرش رو خاروند و گفت : این کله شق به حرفم گوش نمیده بهش میگم بزار پانسمان زخمت رو عوض کنم میگه نه خودم میکنم خودش نمیتونه تنهایی داری میری یه کاری کن
گفتم : ببینم اینکه نقشه تو اون جانگ شین نیست تا منو بچسبونید بهش ؟
پوزخند زد و گفت : ما که کاری نکردیم شما خودتون بهم چسبیدین
زهرمار 🐍درد🦐😾
رفتم داخل دستش روی سینش بود و نشسته بود روی تختش آروم آروم بهش نزدیک شدم و با صدای خیلی آرومی گفتم : جونگ کوک
سرش رو آورد بالا و گفت : بیا بشین
کنارش نشستم یه قمقمه آب بهم داد با قرصام و گفت : همشون رو همین الان جلوی چشمام بخور
گفتم : مگه من بچم که چک کنی ببینی قرص خوردم یا نه ؟
بی توجه و سرد گفت : آره بچهای اونم یه بچه ۵ ساله
اعصبانی گفتم : یااا تو خیلی سنت زیاده پدربزرگ وگرنه من نرمالم ( حرف خیلی از کامنت گذاران 😃)
دستم رو آورد بالا بازش کرد و قرصا رو گذاشت کف دستم
پوفی کشیدم و گفتم : میخورم ولی یه شرط دارم
بلند شد بدون اینکه نگام کنه گفت : چی ؟
بی درنگ گفتم : باید پانسمان زخمت رو عوض کنی البته نه تنهایی منم کمک کنم
برگشت سمتم و گفت : اینا رو تهیونگ کرده تو سرت
شونه هام رو بالا پایین کردم و با لبخند شیطنت آمیزی گفتم : نوچ من میگم باید عوض کنی حالا قول بده تا منم قرصام رو بخورم
با حالت تمسخر و مغرورانه ای که درد توش موج میزد گفت : من قول دادن بلد نیستم بچه
لبخنده شیطنتم محو شد گفتم : یعنی چی؟ مگه میشه ؟
گفت : من قول نمیدم به کسی
بلند شدم و رفتم سمتش دستم رو بردم جلوش سرم رو خم کردم سمتش و گفتم : خب به من بده..کاری نداره فقط دستت رو بزار تو دستم و بگو قول میدم همین
درست بود که من همه چیز رو به بچه بازی میگیرم اما دوست دارم همون تو عالم بچگی بمونم با تمام چیزایی که دوره قفسم هست با تمام گرگ و شغال هایی که برام کَمین کردن
دستش رو گذاشت تو دستم گفتم : خب بگو دیگه بگو قول میدم
انگار بیچاره رو داشتی زور میکردی با زور گفت : قول میدم..تموم شد؟
گفتم : آفرین حالا من قرصام رو میخورم
قرصا رو خوردم سینه به سینه جونگ کوک وایستادم و گفتم : در بیار
با تعجب نگام کرد و گفت : ببینم تو که انتظار نداری جلوی تو در بیارم
گفتم : خیلی خب تو در نمیاری من در میارم
دستم بردم سمت دکمه های پیراهنش بدون اینکه مقاومتی کنه بازشون کردم میدونم خیلی پر رویی به خرج دادم ولی تو قلبم یه آتیشی بود
شب موقع شام بود خاله یو غذام رو برام آورد بالا...
سینی رو گذاشت جلوم و گفت : ا/ت رییس گفت بهت بگم غذا رو تا آخر میخوری قرصات هم خودش قراره بهت بده
خودش بده ؟ وای اگر ببینمش از خجالت آب میشم میرم تو زمین 😖
گفتم : نمیشه شما بهم بدین ؟
گفت : نه اونو که میشناسی الان هم از فراره دیشبت اعصبانیه
با گفتن خیلی خب خاله یو رفت بیرون
غذام رو خوردم تا حدی البته
دوش گرفتم و یه پیراهن قرمز راحتی کردم تنم.. دمپایی های سفیدم رو هم پوشیدم...
دره اتاقم زده شد کلافه گفتم : بفرمایید
اومد داخل خاله یو بود
گفت : جونگ کوک گفت بری پیشش
جانم ؟ من یه غلطی کردم اون چرا اینقدر دنبالمه
خدایا آخه من چی بگم
گفتم : خیلی خب الان میرم
بلند شدم و با قدم های محکم رفتم سمت اتاق جناب نفس عمیقی کشیدم که در باز شد و تهیونگ از اتاقش اومد بیرون
گفت : میری پیشش ؟
گفتم : آره چطور؟ سرش رو خاروند و گفت : این کله شق به حرفم گوش نمیده بهش میگم بزار پانسمان زخمت رو عوض کنم میگه نه خودم میکنم خودش نمیتونه تنهایی داری میری یه کاری کن
گفتم : ببینم اینکه نقشه تو اون جانگ شین نیست تا منو بچسبونید بهش ؟
پوزخند زد و گفت : ما که کاری نکردیم شما خودتون بهم چسبیدین
زهرمار 🐍درد🦐😾
رفتم داخل دستش روی سینش بود و نشسته بود روی تختش آروم آروم بهش نزدیک شدم و با صدای خیلی آرومی گفتم : جونگ کوک
سرش رو آورد بالا و گفت : بیا بشین
کنارش نشستم یه قمقمه آب بهم داد با قرصام و گفت : همشون رو همین الان جلوی چشمام بخور
گفتم : مگه من بچم که چک کنی ببینی قرص خوردم یا نه ؟
بی توجه و سرد گفت : آره بچهای اونم یه بچه ۵ ساله
اعصبانی گفتم : یااا تو خیلی سنت زیاده پدربزرگ وگرنه من نرمالم ( حرف خیلی از کامنت گذاران 😃)
دستم رو آورد بالا بازش کرد و قرصا رو گذاشت کف دستم
پوفی کشیدم و گفتم : میخورم ولی یه شرط دارم
بلند شد بدون اینکه نگام کنه گفت : چی ؟
بی درنگ گفتم : باید پانسمان زخمت رو عوض کنی البته نه تنهایی منم کمک کنم
برگشت سمتم و گفت : اینا رو تهیونگ کرده تو سرت
شونه هام رو بالا پایین کردم و با لبخند شیطنت آمیزی گفتم : نوچ من میگم باید عوض کنی حالا قول بده تا منم قرصام رو بخورم
با حالت تمسخر و مغرورانه ای که درد توش موج میزد گفت : من قول دادن بلد نیستم بچه
لبخنده شیطنتم محو شد گفتم : یعنی چی؟ مگه میشه ؟
گفت : من قول نمیدم به کسی
بلند شدم و رفتم سمتش دستم رو بردم جلوش سرم رو خم کردم سمتش و گفتم : خب به من بده..کاری نداره فقط دستت رو بزار تو دستم و بگو قول میدم همین
درست بود که من همه چیز رو به بچه بازی میگیرم اما دوست دارم همون تو عالم بچگی بمونم با تمام چیزایی که دوره قفسم هست با تمام گرگ و شغال هایی که برام کَمین کردن
دستش رو گذاشت تو دستم گفتم : خب بگو دیگه بگو قول میدم
انگار بیچاره رو داشتی زور میکردی با زور گفت : قول میدم..تموم شد؟
گفتم : آفرین حالا من قرصام رو میخورم
قرصا رو خوردم سینه به سینه جونگ کوک وایستادم و گفتم : در بیار
با تعجب نگام کرد و گفت : ببینم تو که انتظار نداری جلوی تو در بیارم
گفتم : خیلی خب تو در نمیاری من در میارم
دستم بردم سمت دکمه های پیراهنش بدون اینکه مقاومتی کنه بازشون کردم میدونم خیلی پر رویی به خرج دادم ولی تو قلبم یه آتیشی بود
۱۵۳.۰k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.