بی رحم تر از همه/پارت ۱۶۹
یک هفته بعد...
از زبان ات:
شوگا،جیمین و جونگکوک کارایی میکردن که خیلی نگرانم میکرد!... از طرفی هایون و تهیونگ مدام تو خطر بودن!... جایی هستن که دسترسی بهشون آسون نیست... اخیراً سروان نام زیاد به عمارت میاد... شوگا با لحن بدی باهاش صحبت میکنه!...و این منو میترسونه!... هانا هم بخاطر نبود هایون به شدت دلواپسه!...حتی نمیدونه خواهرش کجاست...اما کسی بهش اهمیت نمیده... هر وقت هم از شوگا چیزی در این مورد میپرسم عصبانی میشه!...کلا دوس نداره من خیلی از کاراشون سر در بیارم...اما من اوضاع رو درک میکنم و...خیلی دلهره دارم!...
شوگا سر ظهر اومد به عمارت... همین که از در وارد شد رفتم پیشش و گفتم: شوگا میخوام باهات صحبت کنم...
به راه خودش ادامه داد و نایستاد!... همینطور که به طرف اتاقش میرفت گفت: الان کار دارم...باید دوباره برم... بزار یه وقت دیگه
ات: همیشه میگی وقت ندارم....یه لحظه وایسا حرفمو بزنم
شوگا: متاسفم ات...اما الان نمیشه!
ات: فقط بهم بگو هایون و تهیونگ تا کی باید فراری باشن؟ هایون بارداره!...باید بهش رسیدگی بشه...در حال حاضر نمیدونم وضعیتش طبیعیه یا نه
شوگا: اون حالش خوبه... تهیونگ بیشتر از خود هایون مراقبشه
ات: اونوقت کی اینو بهت گفت؟!...به حس ششمت مراجعه کردی؟؟
شوگا وقتی دید دست از سرش برنمیدارم بلاخره ایستاد و برگشت گفت: ات... نمیشه زیاد باهاشون تماس گرفت... ردشونو میزنن
ات: خب تا کی همینطوری بمونن؟
شوگا: نمیدونممم!
ات: اون روزی که فهمیدم هایون بارداره وضعیت جسمانیش روی روال نبود... ضعیف شده بود!... باید خوب غذا بخوره... اصن اونجاییکه هستن به اندازه کافی وسایل گرمایشی داره؟ اگه اینطوری نیست باید هایون رو برگردونیم
شوگا: اوففففف....بسیار خب.... سعی میکنم امشب با تهیونگ تماس بگیرم اگه هایون خوب نبود بیاریمش عمارت
ات: باشه عزیزم... ممنونم....
از زبان تهیونگ:
داشتم برای هایون کباب درست میکردم... هرکار میکردم درست غذا نمیخورد... وقتی آمادش کردم بردم پیشش و نشستم کنارش... با چاپستیکی که دستم بود براش یه تیکه گوشت کباب شده برداشتم و به طرف دهنش گرفتم...سرشو کج کرد... برای اینکه یکم جدی بگیره اخم کردم و دستمو پایین آوردم... جدی گفتم: هایونا... چرا هیچی نمیخوری؟؟!!
هایون: از لحاظ عصبی کشش ندارم... هیچ میلی به غذا ندارم...
از زبان هایون:
تهیونگ دستشو پشت گردنم گذاشت و به صورتم نزدیک شد... نگاهشو مدام از لبام به چشمام و برعکس، تغییر میداد... بلاخره رو چشمام ثابت موند...و گفت: میدونی اولین بار از چی تو خوشم اومد و باعث شد عاشقت بشم؟
هایون: از چی؟
تهیونگ: تو شجاع بودی... روحیه قوی ای داشتی... با اینکه حتی اسمتم یادت نبود اما زانوی غم بغل نگرفتی و بشینی غصه بخوری... توی سخت ترین و پر خطرترین کارا همراهم شدی... تو هنوزم همون هایونی... نباید فرو بریزی... من نمیزارم زندگیم خراب بشه... حتی اگه قرار باشه تاوان پس بدم اشکالی نداره... میخوام پاک بشم از این همه جنایت... ولی تو باعث شدی که قویتر از قبل بشم... تو دلیل ادامه ی زندگیم شدی... پس نذار حس کنم دارم اشتباه میکنم باشه؟
هایون:... من.... منو ببخش تهیونگا... من همه تلاشمو میکنم برای این زندگی... قول میدم!
تهیونگ منو آروم بوسید و گفت: پس حالا لطفا به خودت برس که اینطوری جلوی چشمم آب نشی...
خندیدم و گفتم: باشه...
از زبان ات:
شوگا،جیمین و جونگکوک کارایی میکردن که خیلی نگرانم میکرد!... از طرفی هایون و تهیونگ مدام تو خطر بودن!... جایی هستن که دسترسی بهشون آسون نیست... اخیراً سروان نام زیاد به عمارت میاد... شوگا با لحن بدی باهاش صحبت میکنه!...و این منو میترسونه!... هانا هم بخاطر نبود هایون به شدت دلواپسه!...حتی نمیدونه خواهرش کجاست...اما کسی بهش اهمیت نمیده... هر وقت هم از شوگا چیزی در این مورد میپرسم عصبانی میشه!...کلا دوس نداره من خیلی از کاراشون سر در بیارم...اما من اوضاع رو درک میکنم و...خیلی دلهره دارم!...
شوگا سر ظهر اومد به عمارت... همین که از در وارد شد رفتم پیشش و گفتم: شوگا میخوام باهات صحبت کنم...
به راه خودش ادامه داد و نایستاد!... همینطور که به طرف اتاقش میرفت گفت: الان کار دارم...باید دوباره برم... بزار یه وقت دیگه
ات: همیشه میگی وقت ندارم....یه لحظه وایسا حرفمو بزنم
شوگا: متاسفم ات...اما الان نمیشه!
ات: فقط بهم بگو هایون و تهیونگ تا کی باید فراری باشن؟ هایون بارداره!...باید بهش رسیدگی بشه...در حال حاضر نمیدونم وضعیتش طبیعیه یا نه
شوگا: اون حالش خوبه... تهیونگ بیشتر از خود هایون مراقبشه
ات: اونوقت کی اینو بهت گفت؟!...به حس ششمت مراجعه کردی؟؟
شوگا وقتی دید دست از سرش برنمیدارم بلاخره ایستاد و برگشت گفت: ات... نمیشه زیاد باهاشون تماس گرفت... ردشونو میزنن
ات: خب تا کی همینطوری بمونن؟
شوگا: نمیدونممم!
ات: اون روزی که فهمیدم هایون بارداره وضعیت جسمانیش روی روال نبود... ضعیف شده بود!... باید خوب غذا بخوره... اصن اونجاییکه هستن به اندازه کافی وسایل گرمایشی داره؟ اگه اینطوری نیست باید هایون رو برگردونیم
شوگا: اوففففف....بسیار خب.... سعی میکنم امشب با تهیونگ تماس بگیرم اگه هایون خوب نبود بیاریمش عمارت
ات: باشه عزیزم... ممنونم....
از زبان تهیونگ:
داشتم برای هایون کباب درست میکردم... هرکار میکردم درست غذا نمیخورد... وقتی آمادش کردم بردم پیشش و نشستم کنارش... با چاپستیکی که دستم بود براش یه تیکه گوشت کباب شده برداشتم و به طرف دهنش گرفتم...سرشو کج کرد... برای اینکه یکم جدی بگیره اخم کردم و دستمو پایین آوردم... جدی گفتم: هایونا... چرا هیچی نمیخوری؟؟!!
هایون: از لحاظ عصبی کشش ندارم... هیچ میلی به غذا ندارم...
از زبان هایون:
تهیونگ دستشو پشت گردنم گذاشت و به صورتم نزدیک شد... نگاهشو مدام از لبام به چشمام و برعکس، تغییر میداد... بلاخره رو چشمام ثابت موند...و گفت: میدونی اولین بار از چی تو خوشم اومد و باعث شد عاشقت بشم؟
هایون: از چی؟
تهیونگ: تو شجاع بودی... روحیه قوی ای داشتی... با اینکه حتی اسمتم یادت نبود اما زانوی غم بغل نگرفتی و بشینی غصه بخوری... توی سخت ترین و پر خطرترین کارا همراهم شدی... تو هنوزم همون هایونی... نباید فرو بریزی... من نمیزارم زندگیم خراب بشه... حتی اگه قرار باشه تاوان پس بدم اشکالی نداره... میخوام پاک بشم از این همه جنایت... ولی تو باعث شدی که قویتر از قبل بشم... تو دلیل ادامه ی زندگیم شدی... پس نذار حس کنم دارم اشتباه میکنم باشه؟
هایون:... من.... منو ببخش تهیونگا... من همه تلاشمو میکنم برای این زندگی... قول میدم!
تهیونگ منو آروم بوسید و گفت: پس حالا لطفا به خودت برس که اینطوری جلوی چشمم آب نشی...
خندیدم و گفتم: باشه...
۱۲.۸k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.