رمان همنشین فرهیخته پارت ۵
چویا:: مدتی از زمانی که در آغوشدازای بودم میگذشت به آرامینیمنگاهی به اطرافم انداختم.
ساعت مچی با بندچرمی پوستپوست شده ام را از بالای سرم برداشتم ساعت ۹ شده بود و تا زمان بازشدن کارگاه فقط ۱۵ دقیقه مانده بود!!
تقلای بسیارکردم تا خودم را از بغل دازای بیرون بکشم واو را نیز بیدار بکنم اماگویی او از فرط خستگی حتی قادر به بیدار شدن هم نبود و به صورت مداوم کلماتی را زیر لب زمزمه میکرد.
کلماتش نامفهوم بود اما نشان میداد حسابی مشغله ی ذهنی دارد.
به آرامی نگاهی به صورت خواب آلود وخسته اش انداختم ودستم را به آرامی نزدیک صورتش بردم،تا شاید با لمس کردنش بیدار شود.
اما بی درنگ محکم دستانم را گرفت وشروع به فریاد زدن کرد.
من خیلی ترسیده بودم با صدای بلند ادامه دادم دازای بهخودت بیا بیدار شو
گویا در زندانی ساختگی محصور شده بودم و حتی با دراز کردن دستم به دستگاه تلگراف نمیرسیدم که خبر بدهم که نمیتوانم بیام.
محله هم در سکوتی عجیب فرو رفته بود که مرا بیشتر متعجب می ساخت.
بعد از گذشت چند دقیقه دوباره چشمانم سنگینی کردند وبرهم افتادند و همانجا خوابم برد.
بعد از سه ساعت که بلند شدم دیدم که دازای رفته و بر تکه کاغذی کاهی چیزی را نوشته وبالای سرم گذاشته.
بابت مزاحمتی که برایت ایجاد کردم عذرمیخوام به کارگاه همه چیزرا توضیح دادم. و متاسفم که از فرط خستگی نتوانستم رمانم را بهت نشون بدم.
با دیدن نامه لبخند لطیفی بر گوشه ی لبم ظاهر شد و با خنده گفتم مشتاق دیدار دوست عزیزم...
ساعت مچی با بندچرمی پوستپوست شده ام را از بالای سرم برداشتم ساعت ۹ شده بود و تا زمان بازشدن کارگاه فقط ۱۵ دقیقه مانده بود!!
تقلای بسیارکردم تا خودم را از بغل دازای بیرون بکشم واو را نیز بیدار بکنم اماگویی او از فرط خستگی حتی قادر به بیدار شدن هم نبود و به صورت مداوم کلماتی را زیر لب زمزمه میکرد.
کلماتش نامفهوم بود اما نشان میداد حسابی مشغله ی ذهنی دارد.
به آرامی نگاهی به صورت خواب آلود وخسته اش انداختم ودستم را به آرامی نزدیک صورتش بردم،تا شاید با لمس کردنش بیدار شود.
اما بی درنگ محکم دستانم را گرفت وشروع به فریاد زدن کرد.
من خیلی ترسیده بودم با صدای بلند ادامه دادم دازای بهخودت بیا بیدار شو
گویا در زندانی ساختگی محصور شده بودم و حتی با دراز کردن دستم به دستگاه تلگراف نمیرسیدم که خبر بدهم که نمیتوانم بیام.
محله هم در سکوتی عجیب فرو رفته بود که مرا بیشتر متعجب می ساخت.
بعد از گذشت چند دقیقه دوباره چشمانم سنگینی کردند وبرهم افتادند و همانجا خوابم برد.
بعد از سه ساعت که بلند شدم دیدم که دازای رفته و بر تکه کاغذی کاهی چیزی را نوشته وبالای سرم گذاشته.
بابت مزاحمتی که برایت ایجاد کردم عذرمیخوام به کارگاه همه چیزرا توضیح دادم. و متاسفم که از فرط خستگی نتوانستم رمانم را بهت نشون بدم.
با دیدن نامه لبخند لطیفی بر گوشه ی لبم ظاهر شد و با خنده گفتم مشتاق دیدار دوست عزیزم...
۶.۹k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.