فن فیک رویای حقیقی پارت ۵
از زبان آکیرا
بالاخره بعد از کلی جر و بحث رسیدیم آژانس و بند ها رو از دُرِ کمرِ اون دو تا باز کردم ، وقتی رفتیم داخل آژانس دیدم که ....
از زبان راوی
وقتی اون ۴ تا وارد آژانس شدن دیدن که همه ی اعضای آژانس دارن با چشم های گرد شده به آکیرا و دازای نگاه میکنن دازای : چرا این طوری نگاه می کنین ؟ به خاطر استفاده از مهبتش نمی تونست راه بره برای همین کولش کردم 😐 بعد دازای آکیرا را گذاشت زمین و اومد به کونیکیدا گفت : مگه داشتین به چی فکر میکردین ؟ می خواین به آکیرا هم بگم ؟ ببین کونیکیدا من از اون آدم ها نیستم که به خاطر این چیز ها پای یه دختر رو بشکونم😈 ( دوستان منحرف شوید 😐 )
کونیکیدا با صورت سرخ : نخیر هم به همچین چیزی فکر نمی کردم 😡 دازای خنده ی ریزی کرد و گفت : باشه باشه به هر حال آوردیمشون 😊 و کونیکیدا گفت که فوکوزاوا گفته اون ها رو ببرن به دفترش ..... همینطور فوکوزاوا داشت حرف میزد که آکیرا حوصلش سر رفت و خواست که ... و همون لحظه که دست آکیرا زیر انگشت چویا بود فوکوزاوا گفت : هوی آکیرا ، حتی اگه حوصلت سر رفته باشه دلیل نمی شه انگشت این پسره رو بسوزونی
از زبان چویا
با حرفی که رئیس آژانس زد سریع به انگشتم نگاه کردم و دیدم اون دختره می خواد با مهبت آتیشش انگشتم رو بسوزونه یه نیشخند زدم و دستم رو بردم بالا : حالا به سزای عملت میرسی کوچولو 😏 و دستم رو بردم سمت صورتش که یه سیلی بهش بزنم که خیلی خونسرد با مهبت گیاهش یه طناب درست کرد و باهاش دستم رو پیچوند و سریع ول کرد . آکیرا : ببخشید حواسم نبود که تو خیلی ضعیفی 😳 دستم خیلی درد گرفت و یکم هم خونی شد و گفتم : هوی لعنتی داری چیکار میکنیییی؟ آخ دستمممم ! 😫😫 و دستم رو محکم فشار دادم . آکیرا : تا یاد بگیری دیگه رو یه دختر دست بلند نکنی 😳 فوکوزاوا : حرفاتون تموم شد ؟ 😑 من و آکیرا : اون ، گُمِن فوکوزاوا : خب شما دو تا اعضای مافیا می تونید برید .
از زبان راوی
آکوتاگاوا و چویا برگشتن مافیا و فوکوزاوا هم یه چیزی به اعضای آژانس گفت که دازای و آکیرا هر دو ذوق کردن .....
پارت ۶ رو هر وقت ، وقت کردم می نویسم فردا امتحان دارم 😅
بالاخره بعد از کلی جر و بحث رسیدیم آژانس و بند ها رو از دُرِ کمرِ اون دو تا باز کردم ، وقتی رفتیم داخل آژانس دیدم که ....
از زبان راوی
وقتی اون ۴ تا وارد آژانس شدن دیدن که همه ی اعضای آژانس دارن با چشم های گرد شده به آکیرا و دازای نگاه میکنن دازای : چرا این طوری نگاه می کنین ؟ به خاطر استفاده از مهبتش نمی تونست راه بره برای همین کولش کردم 😐 بعد دازای آکیرا را گذاشت زمین و اومد به کونیکیدا گفت : مگه داشتین به چی فکر میکردین ؟ می خواین به آکیرا هم بگم ؟ ببین کونیکیدا من از اون آدم ها نیستم که به خاطر این چیز ها پای یه دختر رو بشکونم😈 ( دوستان منحرف شوید 😐 )
کونیکیدا با صورت سرخ : نخیر هم به همچین چیزی فکر نمی کردم 😡 دازای خنده ی ریزی کرد و گفت : باشه باشه به هر حال آوردیمشون 😊 و کونیکیدا گفت که فوکوزاوا گفته اون ها رو ببرن به دفترش ..... همینطور فوکوزاوا داشت حرف میزد که آکیرا حوصلش سر رفت و خواست که ... و همون لحظه که دست آکیرا زیر انگشت چویا بود فوکوزاوا گفت : هوی آکیرا ، حتی اگه حوصلت سر رفته باشه دلیل نمی شه انگشت این پسره رو بسوزونی
از زبان چویا
با حرفی که رئیس آژانس زد سریع به انگشتم نگاه کردم و دیدم اون دختره می خواد با مهبت آتیشش انگشتم رو بسوزونه یه نیشخند زدم و دستم رو بردم بالا : حالا به سزای عملت میرسی کوچولو 😏 و دستم رو بردم سمت صورتش که یه سیلی بهش بزنم که خیلی خونسرد با مهبت گیاهش یه طناب درست کرد و باهاش دستم رو پیچوند و سریع ول کرد . آکیرا : ببخشید حواسم نبود که تو خیلی ضعیفی 😳 دستم خیلی درد گرفت و یکم هم خونی شد و گفتم : هوی لعنتی داری چیکار میکنیییی؟ آخ دستمممم ! 😫😫 و دستم رو محکم فشار دادم . آکیرا : تا یاد بگیری دیگه رو یه دختر دست بلند نکنی 😳 فوکوزاوا : حرفاتون تموم شد ؟ 😑 من و آکیرا : اون ، گُمِن فوکوزاوا : خب شما دو تا اعضای مافیا می تونید برید .
از زبان راوی
آکوتاگاوا و چویا برگشتن مافیا و فوکوزاوا هم یه چیزی به اعضای آژانس گفت که دازای و آکیرا هر دو ذوق کردن .....
پارت ۶ رو هر وقت ، وقت کردم می نویسم فردا امتحان دارم 😅
۳.۰k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.