بدترین تناسخ
یهو زارت گفت : اوه هاتاکو چان چرا مدرسه نیستی؟ امدی رئیس رو ببینی؟
یه زارتی توی چشمام بود نکنه تو گنگی چیزیم وای سریع گفتم نه کار داشتم الانم باید برم بای
و به سرعت محو شدم
دیگه گرسنم شد
و سمت یه پارکی رفتم و رو صندلی نشستم ظرف غذا مو درآوردم تا ببینم چیه
یکم کاتسودون( بزنید گوگل میاره ) با سوسیس های هشت پایی و آب دهنم ریخت و دوباره یه بسملا گفتم سریع سریع میخوردم عالیه بعد اینکه غذامو تموم شد
گوشی رو چک کردم ساعت ۴:۳۰ بود
تصمیم گرفتم برم سمت مدرسه چون اگه زود بزم خونه بم شک میکنن کم کم هوا تاریک شد و تقریبا ۳۰ ساعتی بود که زنگ مدرسم خورده بود دیگه واقعا باید میرفتم خونه. توی راه بودم که چندتا پسر جلومو گرفتن هعی شانس نمیدونم بتونم بزنمشون یا نه یکیشون بم گفت بدو بیا
که نم گفتم بیام تو کونت؟ عصبانی شد و خواست منو بزنه که یکی داد زد.
: مگه دیوونه شدین اون خواهر تاکشی
عه بعد همه دریییییییی فرار کردن یه لبخند چسی زدم( عکس بالا)
وبعد فهمیدم من یه برادر دیگه دارمممم یوهاها دیگه در امانم بلاخره به خانه رسیدم و مستقیم سمت اتاقم رفتم تمیز شده بود فهمیدم کار مامانم بود شبو خیلی راحت کپیدم و فردا هم باید برم مدرسه. ولی خوابم نبرد و نشستم نقشه کشیدم
خب من باید اما باجی و ایزانا و دراکن رو نجات بدم
یا بسملا چقدر زیادن
خب دلیل هام : باجی: اوتاکو های غمگین که برسن به باجی جونشون
اما: گوناه داشت
دراکن: بازم گوناه داش
ایزانا: هیع هیع خودم دلم میخواد (^∧^) آخه خیلی جیگره
خب قسمت سختش اینجاس که باید نجاتشان بدم اول برای باجی میتونم از پشت ماشینا بیام و نمیدونم موز ( خودتون میدونید کی رو میگم) رو هلی چیزی بدم که باجی رو جر نده
اما هم میتونم باز هلش بدم
ولی ایزانا سخته نمیتونم اول که وسطه نمیتونم از پشت هلش بدم هممم چه کونم ؟
اخه چرا با ایزانا میرسه همچین میشهههه
ولش یه فکر میکنم آخر دراکن هم میتونم هل بدم (^ー^) چه هل تو هلی شد
بعدشم نفهمیدم چطور خوابم برد
پارت۳
یه زارتی توی چشمام بود نکنه تو گنگی چیزیم وای سریع گفتم نه کار داشتم الانم باید برم بای
و به سرعت محو شدم
دیگه گرسنم شد
و سمت یه پارکی رفتم و رو صندلی نشستم ظرف غذا مو درآوردم تا ببینم چیه
یکم کاتسودون( بزنید گوگل میاره ) با سوسیس های هشت پایی و آب دهنم ریخت و دوباره یه بسملا گفتم سریع سریع میخوردم عالیه بعد اینکه غذامو تموم شد
گوشی رو چک کردم ساعت ۴:۳۰ بود
تصمیم گرفتم برم سمت مدرسه چون اگه زود بزم خونه بم شک میکنن کم کم هوا تاریک شد و تقریبا ۳۰ ساعتی بود که زنگ مدرسم خورده بود دیگه واقعا باید میرفتم خونه. توی راه بودم که چندتا پسر جلومو گرفتن هعی شانس نمیدونم بتونم بزنمشون یا نه یکیشون بم گفت بدو بیا
که نم گفتم بیام تو کونت؟ عصبانی شد و خواست منو بزنه که یکی داد زد.
: مگه دیوونه شدین اون خواهر تاکشی
عه بعد همه دریییییییی فرار کردن یه لبخند چسی زدم( عکس بالا)
وبعد فهمیدم من یه برادر دیگه دارمممم یوهاها دیگه در امانم بلاخره به خانه رسیدم و مستقیم سمت اتاقم رفتم تمیز شده بود فهمیدم کار مامانم بود شبو خیلی راحت کپیدم و فردا هم باید برم مدرسه. ولی خوابم نبرد و نشستم نقشه کشیدم
خب من باید اما باجی و ایزانا و دراکن رو نجات بدم
یا بسملا چقدر زیادن
خب دلیل هام : باجی: اوتاکو های غمگین که برسن به باجی جونشون
اما: گوناه داشت
دراکن: بازم گوناه داش
ایزانا: هیع هیع خودم دلم میخواد (^∧^) آخه خیلی جیگره
خب قسمت سختش اینجاس که باید نجاتشان بدم اول برای باجی میتونم از پشت ماشینا بیام و نمیدونم موز ( خودتون میدونید کی رو میگم) رو هلی چیزی بدم که باجی رو جر نده
اما هم میتونم باز هلش بدم
ولی ایزانا سخته نمیتونم اول که وسطه نمیتونم از پشت هلش بدم هممم چه کونم ؟
اخه چرا با ایزانا میرسه همچین میشهههه
ولش یه فکر میکنم آخر دراکن هم میتونم هل بدم (^ー^) چه هل تو هلی شد
بعدشم نفهمیدم چطور خوابم برد
پارت۳
۴۷۶
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.