وقتی فقط می خواست...🖇🥀
{ادامه ی تکپارتی }
درو باز کرد و کلش رو اورد بیرون با دیدن راهروی خالی ناله ای از کلافگی کرد...خواست درو ببنده ولی کسی اونو به داخل خونه هل داد و درم بست!
با وحشت به فرد روبه روش نگاه کرد...موهای مشکی و بلند و تاب دار...لبای باریک و قرمز...دستای عضله ای و کشیده..فقط اسم یه نفر تو ذهنش میومد《کیم تهیونگ 》
یعنی به همین زودی پیداش کرد؟ برای انتقام اومده بود؟ خوب میدونست خط قرمز ته بی اعتمادی بهشه!
ولی لبخند گرمش چیزه دیگه ای میگفت...!
چند قدم از تهیونگ فاصله گرفت. چشم های کشیده و زیباش کمی غمگین میزدن...ته دستاش رو به نشونه ی بغل باز کرد می دونست دخترک احساساتیش چقدر دلش برای بغلاش تنگ شده! ا/ت با تردید به ته نزدیک شد و بدن ظریفش رو به بدن درشت و قویه دوست پسرش چسبوند...ته دستاش رو دور دخترش محکم حلقه زد و مشغول بوسیدن و بوییدن گردن سفیدش شد...بوی رز میداد:)
با صدای بم و مهربون کنار گوش دختر لب زد:
_ پیدات کردم عروسک! نترس کاری باهات ندارم فقط میخوام برای بار آخر ببینمت !
بار اخر؟
از چی حرف میزد؟
ته به ساعت که 00:29 دقیقه رو نشون میداد نگاه انداخت. تو دلش تا ۵ شمرد...1...2...3...4...5 و بوممم! صدای اژیر پلیس ها فضای ساکت برج رو از بین برد...دخترک با ترس از ته جدا شد.
+ته؟صدای چیه؟
تهیونگ لبخند ارومی زد.
_ منو ببین...من فقط امشب برای آخرین بار اومدم تا صورت خوشگلت رو ببینم...نمی دونم دوباره همو کی ببینیم! ولی بدون من تا ابد دوستت خواهم داشت رزم!
با دستای کشیدش صورت دخترکش رو قاب گرفت و بوسه ای رو شروع کرد ولی دختر از شدت شوکی که بهش وارد شده بود حرکتی نمیکرد...لباش رو از دختر جدا کرد و سرش رو توی گردن سفید خوش تراش ا/ت فرو کرد و پوست سفید و شیرینش رو اینقدر مکید و گاز گرفت تا مطمئن شه جاش تا چند ماه میمونه.
در حالی که دستش رو به سمت دستگیره ی در میبرد لبخند مستطیلیش رو زد تا دختر کوچولوش رو آروم کنه.
_ مواظب خودت و مهربونیات باش رز قشنگم...!
این جمله رو گفت و به سرعت در رو بست و رفت!
چند دقیقه گذشت و صدای داد و فریاد های مامور های پلیس ساکت شد...سریع به سمت پنجره دوید و بیرون رو نگاه کرد...اون خرس عسلیه نازش نبود که دستاش رو بسته بودن و به سمت ماشین پلیس میبردنش؟
تهیونگ برگشت و به سمت پنجره ی طبقه ی پنجم نگاه کرد میتونست با چشمای تیزش رز قشنگش رو ببینه که با ناراحتی و ترس بهش نگاه میکنه...لبخند ارومی زد که با لگدی که از طرف مامور پلیس به کمرش خورد از بین رفت.
اون طرف داستان ا/ت بود که با چشمای گریون به رفتن تنها حامی و سرپناه زندگیش خیره شده بود...!
دلم واسه ا/ت سوخت 💔
اگه خوشت اومد لایک و حمایت یادت نره:]
درو باز کرد و کلش رو اورد بیرون با دیدن راهروی خالی ناله ای از کلافگی کرد...خواست درو ببنده ولی کسی اونو به داخل خونه هل داد و درم بست!
با وحشت به فرد روبه روش نگاه کرد...موهای مشکی و بلند و تاب دار...لبای باریک و قرمز...دستای عضله ای و کشیده..فقط اسم یه نفر تو ذهنش میومد《کیم تهیونگ 》
یعنی به همین زودی پیداش کرد؟ برای انتقام اومده بود؟ خوب میدونست خط قرمز ته بی اعتمادی بهشه!
ولی لبخند گرمش چیزه دیگه ای میگفت...!
چند قدم از تهیونگ فاصله گرفت. چشم های کشیده و زیباش کمی غمگین میزدن...ته دستاش رو به نشونه ی بغل باز کرد می دونست دخترک احساساتیش چقدر دلش برای بغلاش تنگ شده! ا/ت با تردید به ته نزدیک شد و بدن ظریفش رو به بدن درشت و قویه دوست پسرش چسبوند...ته دستاش رو دور دخترش محکم حلقه زد و مشغول بوسیدن و بوییدن گردن سفیدش شد...بوی رز میداد:)
با صدای بم و مهربون کنار گوش دختر لب زد:
_ پیدات کردم عروسک! نترس کاری باهات ندارم فقط میخوام برای بار آخر ببینمت !
بار اخر؟
از چی حرف میزد؟
ته به ساعت که 00:29 دقیقه رو نشون میداد نگاه انداخت. تو دلش تا ۵ شمرد...1...2...3...4...5 و بوممم! صدای اژیر پلیس ها فضای ساکت برج رو از بین برد...دخترک با ترس از ته جدا شد.
+ته؟صدای چیه؟
تهیونگ لبخند ارومی زد.
_ منو ببین...من فقط امشب برای آخرین بار اومدم تا صورت خوشگلت رو ببینم...نمی دونم دوباره همو کی ببینیم! ولی بدون من تا ابد دوستت خواهم داشت رزم!
با دستای کشیدش صورت دخترکش رو قاب گرفت و بوسه ای رو شروع کرد ولی دختر از شدت شوکی که بهش وارد شده بود حرکتی نمیکرد...لباش رو از دختر جدا کرد و سرش رو توی گردن سفید خوش تراش ا/ت فرو کرد و پوست سفید و شیرینش رو اینقدر مکید و گاز گرفت تا مطمئن شه جاش تا چند ماه میمونه.
در حالی که دستش رو به سمت دستگیره ی در میبرد لبخند مستطیلیش رو زد تا دختر کوچولوش رو آروم کنه.
_ مواظب خودت و مهربونیات باش رز قشنگم...!
این جمله رو گفت و به سرعت در رو بست و رفت!
چند دقیقه گذشت و صدای داد و فریاد های مامور های پلیس ساکت شد...سریع به سمت پنجره دوید و بیرون رو نگاه کرد...اون خرس عسلیه نازش نبود که دستاش رو بسته بودن و به سمت ماشین پلیس میبردنش؟
تهیونگ برگشت و به سمت پنجره ی طبقه ی پنجم نگاه کرد میتونست با چشمای تیزش رز قشنگش رو ببینه که با ناراحتی و ترس بهش نگاه میکنه...لبخند ارومی زد که با لگدی که از طرف مامور پلیس به کمرش خورد از بین رفت.
اون طرف داستان ا/ت بود که با چشمای گریون به رفتن تنها حامی و سرپناه زندگیش خیره شده بود...!
دلم واسه ا/ت سوخت 💔
اگه خوشت اومد لایک و حمایت یادت نره:]
۱۳.۷k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.