پارت = ۷۸
تقاص دوستی
تمام مدت توی اتاق نظافت بودم و با خودم حرف میزدم. هوا سرد شده بود .
که صدای در اومد .
_اوا بیا بیرون .
نفسمو با ارامش دادم بیرون و دستمو گذلشتم رو قلبم و خودم بیشتر به زمین کشیدم .
_این لعنتی رو باز کننننن. با توعمممم.(داد)
اروم لب زدم .
+خفه شو.(اروم)
چشامو بستم،از در فاصله گرفت و گفت.
_تو که میای بیرون ، اون موقع میفهمی .
تو دلم یچی خالی شده بود ، حوصله نداشتم حرف بزنم .
حدودا ۱۰ دقیقه بعد با صدای تق تق در از حالت خلسه دراومدم.
اما بود .
^اوا! حالت خوبه ؟(نگران)
جوابی ندادم خودمو بیشتر جمع کردم و مچاله نشستم،
سردم بود .
^تورو جون هرکی دوست داری بیا بیرون .
بغضمو کنار گذاشتم و صدامو درست کردم و گفتم .
+میخوام تنها باشم ، فقط همین لطفا برو.
محکم کوبید به در و گفت .
^ تا تو نیای من از اینجا تکون نمیخورم.
چیزی نگفتم که با حالت بغض گفت .
^خیلی بدی من برات مهم نیستم ، یه بارم شده به حرفم گوش کن .
نمیتونستم این حجم از قضاوت و ببینم ، نتونستم جلوی عصبانیتمو بگیرم پس داد زدم.
+من خودخواه نیستم هرگز نبودم هر کاری که میکنم فقط به خاطر ادمای دور و اطرافمه ، من همیشه حرفتو گوش دادممم.(داد)
صدای گریش بیشتر شد ، مثل همیشه عذاب وجدان اومد سراغم اروم روی پام وایسادم و درو باز کردم.
به امایی زل زدم که رو زمین نشسته بود و گریه میکرد.
نمیدونستم چیکار کنم ، نمیخواستم از این بیشتر ناراحتش کنم یه قدم برداشتم که دستم کشیده شد .
رومو برگردوندم و چشمام تو چشای جونگکوک قفل شد.
باید فکرشو میکردم به خاطر اینکه از اتاق بیام بیرون اما رو اورده بود .
_حرف منو گوش نمیدی نه ؟
دستمو کشید که ببره دستمو نگه داشتم و خودمو سفت کردم و تونستم دستموازاد کنم و داد زدم .
+ولم کنننن.
میتونستم هایلی رو ببینم که از اتاقش اومد بیرون و به ما زل زد .
رو مو برگردوندم طرف اما که دوشمو کشید و گفت.
_تو چته ؟
خشمم بیشتر شد طوری رفتار میکرد انگار چیزی نشده.
+عالیم ، نمیبینی از این لبخندی که رو صورتمه معلومه.
_چیزی نشده که .
اینو که گفت منفجر شدم .
+چطور میتونی بگی چیزی نشده ، اوه نه واقعا چیزی نشده من دارم بزرگش میکنم فقط یکی ازت بچه دار شده ، فقط خانواده ای ندارم ، هیچ وقت نظرم مهم نبوده ولی نظر همه باید برای من مهم باشه ، دارم کنار کسی زندگی میکنم که تو باهاش خوابی....
که صورتم سوخت ، زد در گوشم مثل همیشه ، فقط فرق داشت انگار مثل قبل نمیتونستم خودمو کنترل کنم .
ادامه دارد....
(خب دوست جونیا ممنون که تا اینجا فیک منو همراهی کردین ، تصمیم گرفتم از این به بعد روزی یه پارت اپلود کنم اگه یه روز این ور اون ور شد شما به بزرگیه خودتون ببخشید☆)
دلت میاد لایک نکنی 🥲
تمام مدت توی اتاق نظافت بودم و با خودم حرف میزدم. هوا سرد شده بود .
که صدای در اومد .
_اوا بیا بیرون .
نفسمو با ارامش دادم بیرون و دستمو گذلشتم رو قلبم و خودم بیشتر به زمین کشیدم .
_این لعنتی رو باز کننننن. با توعمممم.(داد)
اروم لب زدم .
+خفه شو.(اروم)
چشامو بستم،از در فاصله گرفت و گفت.
_تو که میای بیرون ، اون موقع میفهمی .
تو دلم یچی خالی شده بود ، حوصله نداشتم حرف بزنم .
حدودا ۱۰ دقیقه بعد با صدای تق تق در از حالت خلسه دراومدم.
اما بود .
^اوا! حالت خوبه ؟(نگران)
جوابی ندادم خودمو بیشتر جمع کردم و مچاله نشستم،
سردم بود .
^تورو جون هرکی دوست داری بیا بیرون .
بغضمو کنار گذاشتم و صدامو درست کردم و گفتم .
+میخوام تنها باشم ، فقط همین لطفا برو.
محکم کوبید به در و گفت .
^ تا تو نیای من از اینجا تکون نمیخورم.
چیزی نگفتم که با حالت بغض گفت .
^خیلی بدی من برات مهم نیستم ، یه بارم شده به حرفم گوش کن .
نمیتونستم این حجم از قضاوت و ببینم ، نتونستم جلوی عصبانیتمو بگیرم پس داد زدم.
+من خودخواه نیستم هرگز نبودم هر کاری که میکنم فقط به خاطر ادمای دور و اطرافمه ، من همیشه حرفتو گوش دادممم.(داد)
صدای گریش بیشتر شد ، مثل همیشه عذاب وجدان اومد سراغم اروم روی پام وایسادم و درو باز کردم.
به امایی زل زدم که رو زمین نشسته بود و گریه میکرد.
نمیدونستم چیکار کنم ، نمیخواستم از این بیشتر ناراحتش کنم یه قدم برداشتم که دستم کشیده شد .
رومو برگردوندم و چشمام تو چشای جونگکوک قفل شد.
باید فکرشو میکردم به خاطر اینکه از اتاق بیام بیرون اما رو اورده بود .
_حرف منو گوش نمیدی نه ؟
دستمو کشید که ببره دستمو نگه داشتم و خودمو سفت کردم و تونستم دستموازاد کنم و داد زدم .
+ولم کنننن.
میتونستم هایلی رو ببینم که از اتاقش اومد بیرون و به ما زل زد .
رو مو برگردوندم طرف اما که دوشمو کشید و گفت.
_تو چته ؟
خشمم بیشتر شد طوری رفتار میکرد انگار چیزی نشده.
+عالیم ، نمیبینی از این لبخندی که رو صورتمه معلومه.
_چیزی نشده که .
اینو که گفت منفجر شدم .
+چطور میتونی بگی چیزی نشده ، اوه نه واقعا چیزی نشده من دارم بزرگش میکنم فقط یکی ازت بچه دار شده ، فقط خانواده ای ندارم ، هیچ وقت نظرم مهم نبوده ولی نظر همه باید برای من مهم باشه ، دارم کنار کسی زندگی میکنم که تو باهاش خوابی....
که صورتم سوخت ، زد در گوشم مثل همیشه ، فقط فرق داشت انگار مثل قبل نمیتونستم خودمو کنترل کنم .
ادامه دارد....
(خب دوست جونیا ممنون که تا اینجا فیک منو همراهی کردین ، تصمیم گرفتم از این به بعد روزی یه پارت اپلود کنم اگه یه روز این ور اون ور شد شما به بزرگیه خودتون ببخشید☆)
دلت میاد لایک نکنی 🥲
۳.۸k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.