رمان فاطمه محمد
تازه از حموم اومده بودم بیرون اومده بودم و داشتم موهام رو خشک میکردم که گوشیم زنگ خورد مرتضی بود ( هم دانشگاهی فاطمه )(فاطمه دیگه دانشگاه نمیره ) گوشی رو برداشتم :الووو
_سلام فاطی خوبی ؟
+سلام و زهر مار آره خوبم
+خب بنال ببینم چته!
_خیلی خوب بی ادب !امشب پارتی داریم میای؟
+اینم سوال کردن داره مگه خودم نگفته بودم میام
_ باش زنگ زدم خبربدم مهدی و الیسا هم میان
+باشه بای
_خواهش میکنم وظیفه بود
+ برو بابا پر روووووو
و بلافاصله قطع کردم و منتظر جواب نموندم
این پارتی اولمه دلم میخواد بدونم اونجا چیکارا میکنن البته شال که میندازم رو سرم ولی با پسرا راحتم مهدیم مثل داداشمه
سشوارو برداشتم و شروع کردم دوباره موهام رو خشک کنم این سشوارم عجب صدای مزخرفی داره بعداز خشک کردن لباسا خودمو خوشگل کردم تا بلکه ما هم صاحب یه دوست پسری همسری چیزی شدیم .
_سلام فاطی خوبی ؟
+سلام و زهر مار آره خوبم
+خب بنال ببینم چته!
_خیلی خوب بی ادب !امشب پارتی داریم میای؟
+اینم سوال کردن داره مگه خودم نگفته بودم میام
_ باش زنگ زدم خبربدم مهدی و الیسا هم میان
+باشه بای
_خواهش میکنم وظیفه بود
+ برو بابا پر روووووو
و بلافاصله قطع کردم و منتظر جواب نموندم
این پارتی اولمه دلم میخواد بدونم اونجا چیکارا میکنن البته شال که میندازم رو سرم ولی با پسرا راحتم مهدیم مثل داداشمه
سشوارو برداشتم و شروع کردم دوباره موهام رو خشک کنم این سشوارم عجب صدای مزخرفی داره بعداز خشک کردن لباسا خودمو خوشگل کردم تا بلکه ما هم صاحب یه دوست پسری همسری چیزی شدیم .
۱۲۷
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.