تو مال منی. ( پارت ۲)
#You'r_mine❤️🩹🫂✨
Part:2✨
#تو_مال_منی
پارت:2✨
لال شدم و دیگه ادامه ندادم و فقط گریه میکردم.
چشمامو رو هم گذاشتم و نمیخواستم به هیچ چیزی فکر کنم ولی مگه میشد؟!
چیزی نگذشت ک با صدای در ماشین که محکم کوبیده شد بهم چشمامو باز کردم ترس به صورت لرز توی بدنم نمایان شد.
میتونم بگم امروزم بدترین روز بود.
اومد سمت دری ک من اون قسمت نشسته بودم و بازش کرد دستمو گرفت و کشید بیرون در ماشینو بست و منو محکم به دسمت خونه میکشید.
فک میکردم دستم شکسته. گریم در اومد و میخواستم جیغ بزنم ولی ازش میترسیدم...
صدای آخم بالا اومد ک خیلی محکم تر دستمو فشار داد و منو دوبارع کشید سمت خونه..
وارد خونه که شدیم به سمت اتاق بردم و محکم پرتم کرد سمت تخت و درو روم قفل کرد.
دستم خیلی درد میکرد در حدی درد میکرد ک احساس کردم دارم میمیرم.
اینقد گریه کردم ک چشمام قرمز شده بودن.
دیگه اشکی برام نمونده بود.
آخه این چه زندگی ایه من دارم.
رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم ولی دستم خیلی درد میکرد.
اهمیتی ندادم و بزور خوابیدم
[چهار ساعت بعد]
با صدای رد و برق از خواب بیدار شدم ک دوباره با درد دستن مواجه شدم و بدون هیچ توجهی به سمت پنجره اتاق رفتم.
بارون خیلی شدید بود میتونستم بگم تا 5 دقیقه دیکه تبدیل به سیل میشد.
یهو یه رد و برق خیلی بزرگ زد که من از ترس به خودم لرزیدم و به عقب رفتم.
[20 مین بعد]
داشتم به این فکر میکردم ک من و تهیونگ که از همدیگه خوشمون نمیاد پس چرا اون امروز جوری رفتار کرد ک انگار براش مهمم؟
واقعا نمیتونم بفهمم من ک براش مهم نیستم شاید بخاطر اینه که اگه من یهویی تو این روز گم بشم واقعا بد میشد ولی خوب شد گه پیدام کرد وگرنه چند ساعت دیگه توسط رد و برق کشته میشدم.
یاد جونگکوک افتادم و تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم.
سراغ گوشیم رفتم و سریع بهش زنگ زدم.
چن تا بوق خورد و من نا امید شده بودم فک میکردم جواب بده ولی نمیده.
یهو صداش پشت گوشی اومد.
-الو؟
صداش جوری بود که انگار گریه کرده و دوبارع بغض دارع.
+جونگکوکا! گریه کردی؟
-نه چیزی نیست..
+دلم برات یه ذره شده کاش میشد ببینمت و بغلت کنم حالت خوبهه؟
-خوبم...
+چرا اینطوری رفتار میکنی؟
-کاری نداری؟
بغضم گرفت.
+جونگکوکا. لطفاا من دلم برات تنگ شده باور کن این ازدواج دست من نبود[با گریه]
+لطفاا... لطفا منو ببخش جونگکوک هق... هقق.. هقققق
#اد_JK
[ادامه دارد...]
Part:2✨
#تو_مال_منی
پارت:2✨
لال شدم و دیگه ادامه ندادم و فقط گریه میکردم.
چشمامو رو هم گذاشتم و نمیخواستم به هیچ چیزی فکر کنم ولی مگه میشد؟!
چیزی نگذشت ک با صدای در ماشین که محکم کوبیده شد بهم چشمامو باز کردم ترس به صورت لرز توی بدنم نمایان شد.
میتونم بگم امروزم بدترین روز بود.
اومد سمت دری ک من اون قسمت نشسته بودم و بازش کرد دستمو گرفت و کشید بیرون در ماشینو بست و منو محکم به دسمت خونه میکشید.
فک میکردم دستم شکسته. گریم در اومد و میخواستم جیغ بزنم ولی ازش میترسیدم...
صدای آخم بالا اومد ک خیلی محکم تر دستمو فشار داد و منو دوبارع کشید سمت خونه..
وارد خونه که شدیم به سمت اتاق بردم و محکم پرتم کرد سمت تخت و درو روم قفل کرد.
دستم خیلی درد میکرد در حدی درد میکرد ک احساس کردم دارم میمیرم.
اینقد گریه کردم ک چشمام قرمز شده بودن.
دیگه اشکی برام نمونده بود.
آخه این چه زندگی ایه من دارم.
رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم ولی دستم خیلی درد میکرد.
اهمیتی ندادم و بزور خوابیدم
[چهار ساعت بعد]
با صدای رد و برق از خواب بیدار شدم ک دوباره با درد دستن مواجه شدم و بدون هیچ توجهی به سمت پنجره اتاق رفتم.
بارون خیلی شدید بود میتونستم بگم تا 5 دقیقه دیکه تبدیل به سیل میشد.
یهو یه رد و برق خیلی بزرگ زد که من از ترس به خودم لرزیدم و به عقب رفتم.
[20 مین بعد]
داشتم به این فکر میکردم ک من و تهیونگ که از همدیگه خوشمون نمیاد پس چرا اون امروز جوری رفتار کرد ک انگار براش مهمم؟
واقعا نمیتونم بفهمم من ک براش مهم نیستم شاید بخاطر اینه که اگه من یهویی تو این روز گم بشم واقعا بد میشد ولی خوب شد گه پیدام کرد وگرنه چند ساعت دیگه توسط رد و برق کشته میشدم.
یاد جونگکوک افتادم و تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم.
سراغ گوشیم رفتم و سریع بهش زنگ زدم.
چن تا بوق خورد و من نا امید شده بودم فک میکردم جواب بده ولی نمیده.
یهو صداش پشت گوشی اومد.
-الو؟
صداش جوری بود که انگار گریه کرده و دوبارع بغض دارع.
+جونگکوکا! گریه کردی؟
-نه چیزی نیست..
+دلم برات یه ذره شده کاش میشد ببینمت و بغلت کنم حالت خوبهه؟
-خوبم...
+چرا اینطوری رفتار میکنی؟
-کاری نداری؟
بغضم گرفت.
+جونگکوکا. لطفاا من دلم برات تنگ شده باور کن این ازدواج دست من نبود[با گریه]
+لطفاا... لطفا منو ببخش جونگکوک هق... هقق.. هقققق
#اد_JK
[ادامه دارد...]
۴.۳k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.