پارت ۶
صبح :
ویو جونگ کوک
صبح بیدار شدم و دیدم هانا هنوز خوابه برای همین اروم بلند شدم و رفتم پایین تا صبحونه درست کنم. میز رو چیدم و رفتم سراغ هانا تا بیدارش کنم .
جونگ کوک: هانا.. هانا.. بیدار شو
هانا:جونگ کوکی( حالت خوابالودگی )
جونگ کوک: جانم عشقم
هانا : نمیشه بازم بخوابم؟ ( حالت خوابالودگی )
جونگ کوک: نخیر باید پاشی خانم خوابالو صبحانه اماده کردم پاشو با هم بخوریم
هانا : باشه
هانا بلند شد و رفت دست و صورتشو بشوره منم رفتم پایین نشستم پشت میز که هانا اومد
هانا : به به اقا خرگوشه چه کرده
جونگ کوک : به من نگو اقا خرگوشه
هانا : میخوام بگم اقا خرگوشه
جونگ کوک : پس منم میگم خانم خوابالو
هانا : باشه بگو
بعدش هر دومون داشتیم صبحونه میخوردیم که صدای زنگ در اومد. جونگ کوک در رو باز کرد
بابای جونگ کوک: سلام پسرم
جونگ کوک: سلام بابا. اینجا چیکار میکنی؟
بابای جونگ کوک: اومدم به پسرم سر بزن...
که حرفش با دیدن هانا ناقص موند. یهو سرشو برگردوند و با داد و عصبانیت گفت
بابای جونگ کوک: این دیگه کیه؟( داد و اعصبانی)
جونگ کوک: بابا اروم باش این هاناست
بابای جونگ کوک: از دختر عموت طلاق گرفتی که با این ازدواج کنی؟ اره؟ ( با داد و اعصبانیت )
جونگ کوک: بابا خودتم خوب میدونی که نه من اونو دوست داشتم و نه اون منو دوست داشت پس دلیلی برای این که با هم باشیم نداشتیم برای همین طلاق گرفتیم اون رفت پی زندگیش منم رفتم پی زندگیم. من هانا رو دوست دارم از اول هم میخواستم با هانا ازدواج کنم شما مجبورم کردین با اون هر. زه ازدواج کن....
حرف جونگ کوک با سیلی باباش قطع شد
بابای جونگ کوک: واقعا که. نا امیدم کردی پسر. من عمرا اگه بزارم با این دختر ازدواج کنی.
جونگ کوک: نیازی به اجازه شما ندارم و دو روز دیگه هم میخوایم با هم عقد کنیم همینو بس.
بابای کوک : واقعا که.
و در رو محکم بست و رفت. جونگ کوک برگشت و یک نگاه به قیافه شکه شده هانا کرد و گفت
جونگ کوک: میدونم الان تعجب کردی ولی میخواستم امروز ببرمت برای خرید لباس عقد تا با هم ازدواج کنیم.
هانا هنوزم تو شک بود.
ویو هانا
وقتی گفت دو روز دیگه عقدمون هست خیلی خوشحال شدم انگار بال در اورده بودم رفتم و دویدم و بغلش کردم و گفتم
هانا : خیلی دوستت دارم و خوشحالم که هر چه زودتر قراره به هم برسیم.
جونگ کوک: منم خیلی دوستت دارم.
بعد با جونگ کوک میز رو جمع کردیم و جونگ کوک رسوندم به رستوران و گفت که ساعت ۶ میاد دنبالم تا بریم خرید. اون روز خیلی خوشحال بودم. به رئیس گفتم که زودتر میرم و اونم موافقت کرد. ساعت ۶ شد. کیفمو با کتم برداشتم و از رستوران اومدم بیرون که جونگ کوک رو با یک دست گل دیدم. دویدم سمتش . دست گل رو داد بهم و گفت
جونگ کوک: تبدیل به عشقم خانم خوابالو
ویو جونگ کوک
صبح بیدار شدم و دیدم هانا هنوز خوابه برای همین اروم بلند شدم و رفتم پایین تا صبحونه درست کنم. میز رو چیدم و رفتم سراغ هانا تا بیدارش کنم .
جونگ کوک: هانا.. هانا.. بیدار شو
هانا:جونگ کوکی( حالت خوابالودگی )
جونگ کوک: جانم عشقم
هانا : نمیشه بازم بخوابم؟ ( حالت خوابالودگی )
جونگ کوک: نخیر باید پاشی خانم خوابالو صبحانه اماده کردم پاشو با هم بخوریم
هانا : باشه
هانا بلند شد و رفت دست و صورتشو بشوره منم رفتم پایین نشستم پشت میز که هانا اومد
هانا : به به اقا خرگوشه چه کرده
جونگ کوک : به من نگو اقا خرگوشه
هانا : میخوام بگم اقا خرگوشه
جونگ کوک : پس منم میگم خانم خوابالو
هانا : باشه بگو
بعدش هر دومون داشتیم صبحونه میخوردیم که صدای زنگ در اومد. جونگ کوک در رو باز کرد
بابای جونگ کوک: سلام پسرم
جونگ کوک: سلام بابا. اینجا چیکار میکنی؟
بابای جونگ کوک: اومدم به پسرم سر بزن...
که حرفش با دیدن هانا ناقص موند. یهو سرشو برگردوند و با داد و عصبانیت گفت
بابای جونگ کوک: این دیگه کیه؟( داد و اعصبانی)
جونگ کوک: بابا اروم باش این هاناست
بابای جونگ کوک: از دختر عموت طلاق گرفتی که با این ازدواج کنی؟ اره؟ ( با داد و اعصبانیت )
جونگ کوک: بابا خودتم خوب میدونی که نه من اونو دوست داشتم و نه اون منو دوست داشت پس دلیلی برای این که با هم باشیم نداشتیم برای همین طلاق گرفتیم اون رفت پی زندگیش منم رفتم پی زندگیم. من هانا رو دوست دارم از اول هم میخواستم با هانا ازدواج کنم شما مجبورم کردین با اون هر. زه ازدواج کن....
حرف جونگ کوک با سیلی باباش قطع شد
بابای جونگ کوک: واقعا که. نا امیدم کردی پسر. من عمرا اگه بزارم با این دختر ازدواج کنی.
جونگ کوک: نیازی به اجازه شما ندارم و دو روز دیگه هم میخوایم با هم عقد کنیم همینو بس.
بابای کوک : واقعا که.
و در رو محکم بست و رفت. جونگ کوک برگشت و یک نگاه به قیافه شکه شده هانا کرد و گفت
جونگ کوک: میدونم الان تعجب کردی ولی میخواستم امروز ببرمت برای خرید لباس عقد تا با هم ازدواج کنیم.
هانا هنوزم تو شک بود.
ویو هانا
وقتی گفت دو روز دیگه عقدمون هست خیلی خوشحال شدم انگار بال در اورده بودم رفتم و دویدم و بغلش کردم و گفتم
هانا : خیلی دوستت دارم و خوشحالم که هر چه زودتر قراره به هم برسیم.
جونگ کوک: منم خیلی دوستت دارم.
بعد با جونگ کوک میز رو جمع کردیم و جونگ کوک رسوندم به رستوران و گفت که ساعت ۶ میاد دنبالم تا بریم خرید. اون روز خیلی خوشحال بودم. به رئیس گفتم که زودتر میرم و اونم موافقت کرد. ساعت ۶ شد. کیفمو با کتم برداشتم و از رستوران اومدم بیرون که جونگ کوک رو با یک دست گل دیدم. دویدم سمتش . دست گل رو داد بهم و گفت
جونگ کوک: تبدیل به عشقم خانم خوابالو
۶.۱k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.