وقتی مافیاست و...p10
#فلیکس #سناریو #جونگین #یونگبوک #استری_کیدز #بی_تی_اس #هیونجین #لینو #جانگکوک #تهیونگ #بنگچان #هان
°ات ویو راوی°
همه جا غرق در سکوت بود؛اون عمارتی که همیشه پر از خدمتکار بود حالا خالیِ خالی شده بود و فقط تو اونجا حضور داشتی. صدای قدمات توی خونه اکو میشد، گاهی هم صدای بادیگارد هارو از بیرون خونه میشنیدی؛این سکوت یه جورایی اذیت کننده بود.
بعد از عوض کردن لباسات بی هدف توی خونه قدم زدی،جاهای زیادی بودن که تابحال ندیده بودیشون. راه یکی از راهرو هارو پیش گرفتی،اون راهرو از بقیه بخش های خونه متمایز بود. طرح روی دیواراش،نقاشی های گرون قیمت و در قرمزی که از دور جلب توجه میکرد...
قدم هاتو سریع تر کردی و به سمت اون در که انتهای راهرو بود رفتی...
•فلش بک،۳ سال پیش•
=خب چطوره؟
÷خیلی خوب شده جانگ
=چون قرمز دوست داشتی گفتم قرمزش کنن
دستشو به پشت مرد زد
÷تو واقعا منو خوب میشناسی پیرمرد
مرد خنده ای کرد و نگاهشو به پسر ۲۵ ساله پشتش داد.
=من تورو از ۵ سالگی بزرگ کردم پسر. معلومه که میشناسمت...
نگاهشو دوباره به اتاق خالی روبروش داد
=خب حالا با این اتاق چیکار میکنی؟
÷ راستش با خودم فکر کردم برای اتاق کار خیلی جای خوبیه...
مرد سری تکون داد و پسر ادامه داد.
÷ اما برای من بزرگه پس...
مکثی کرد و این باعث شد هر دو نگاهی به هم بندازن.
÷باید اشتراکی ازش استفاده کنیم
•پایان فلش بک•
دستتو روی دستگیره در قرار دادی و سعی کردی در رو باز کنی؛اما حتی کوچکترین تکونی نمیخورد...
×لعنتی چندبار قفلش کرده،مگه چی اونجا داره
همچنان در حال فشار وارد کردن به در بودی تا بتونی بازش کنی اما با صدایی دست از اینکار برداشتی و نگاهتو به صاحب صدا دادی
(دخترِ اول داستان)- فکر نکنم هیونجین از بودن تو اینجا خوشحال بشه...
با دیدن دختری که چند شب پیش هیونجین به طور وحشتناکی بیرونش کرده بود متعجب شدی.
×تو...
-اوهوم*پوزخند زدن*نکنه فکر کردی هیونجین ولم کرده؟ آخی دختره احمق!*حالت تمسخر*...
ادامه دارد...
پیج فیکشن:
@fiction_skz
°ات ویو راوی°
همه جا غرق در سکوت بود؛اون عمارتی که همیشه پر از خدمتکار بود حالا خالیِ خالی شده بود و فقط تو اونجا حضور داشتی. صدای قدمات توی خونه اکو میشد، گاهی هم صدای بادیگارد هارو از بیرون خونه میشنیدی؛این سکوت یه جورایی اذیت کننده بود.
بعد از عوض کردن لباسات بی هدف توی خونه قدم زدی،جاهای زیادی بودن که تابحال ندیده بودیشون. راه یکی از راهرو هارو پیش گرفتی،اون راهرو از بقیه بخش های خونه متمایز بود. طرح روی دیواراش،نقاشی های گرون قیمت و در قرمزی که از دور جلب توجه میکرد...
قدم هاتو سریع تر کردی و به سمت اون در که انتهای راهرو بود رفتی...
•فلش بک،۳ سال پیش•
=خب چطوره؟
÷خیلی خوب شده جانگ
=چون قرمز دوست داشتی گفتم قرمزش کنن
دستشو به پشت مرد زد
÷تو واقعا منو خوب میشناسی پیرمرد
مرد خنده ای کرد و نگاهشو به پسر ۲۵ ساله پشتش داد.
=من تورو از ۵ سالگی بزرگ کردم پسر. معلومه که میشناسمت...
نگاهشو دوباره به اتاق خالی روبروش داد
=خب حالا با این اتاق چیکار میکنی؟
÷ راستش با خودم فکر کردم برای اتاق کار خیلی جای خوبیه...
مرد سری تکون داد و پسر ادامه داد.
÷ اما برای من بزرگه پس...
مکثی کرد و این باعث شد هر دو نگاهی به هم بندازن.
÷باید اشتراکی ازش استفاده کنیم
•پایان فلش بک•
دستتو روی دستگیره در قرار دادی و سعی کردی در رو باز کنی؛اما حتی کوچکترین تکونی نمیخورد...
×لعنتی چندبار قفلش کرده،مگه چی اونجا داره
همچنان در حال فشار وارد کردن به در بودی تا بتونی بازش کنی اما با صدایی دست از اینکار برداشتی و نگاهتو به صاحب صدا دادی
(دخترِ اول داستان)- فکر نکنم هیونجین از بودن تو اینجا خوشحال بشه...
با دیدن دختری که چند شب پیش هیونجین به طور وحشتناکی بیرونش کرده بود متعجب شدی.
×تو...
-اوهوم*پوزخند زدن*نکنه فکر کردی هیونجین ولم کرده؟ آخی دختره احمق!*حالت تمسخر*...
ادامه دارد...
پیج فیکشن:
@fiction_skz
۳۵.۸k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.