پروژه شکست خورده پارت 4 : کشف قدرت ها
پروژه شکست خورده پارت 4 : کشف قدرت ها
النا 🤍🌼:
روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف اتاقم زل زده بودم .
به چیزایی که امروز فهمیدم فکر میکردم .
اسم من الناست . من یه خارپشتم و یه همنوع به اسم شدو دارم . تا حالا با هاش صحبت نکردم ... بگذریم . کسی که منو خلق کرده اسمش جرالد رباتنیکه که میتونم بهش بگم پروفسور. پروفسور یه نوه داره که اسمش ماریاست و به نظر میاد با شدو خیلی صمیمیه . جایی که من توش زندگی میکنم پایگاه فضایی آرک نام داره که اجازه دارم بهش بگم خونه .
جواب بعضی از سوال هام رو گرفتم ولی هنوز سوال های زیادی دارم که جوابی براشون پیدا نکردم مثلا .....
چجوری دوست پیدا کنم ؟
چجوری بفهمم چه قدرتایی دارم ؟
داشتم به سوال ها فکر میکردم که در اتاق باز شد و کسی اومد داخل .
فکر کردم پروفسوره ولی نه ....... شدو بود !
یهو دست و پامو گم کردم و از تخت افتادم پایین .
شدو ❤️🖤:
رفتم تو اتاق النا .
وقتی اول وارد اتاق شدم متوجه من نشد ولی وقتی فهمید من تو اتاقشم هول شد و از تخت افتاد پایین .
دوییدم سمتش .
_ حالت خوبه دختر ؟
النا _ آره .. فقط یه لحظه از دیدنت تعجب کردم .
اولین باری بود که باهم حرف میزدیم .
به نظر دختر شیرین و مهربونی میومد .
_ پروفسور گفت بیام دنبالت . باید تمرینات رو شروع کنیم
النا با تعجب _ تمرینات ؟ چه تمریناتی ؟
_ خواهی دید . ولی نگران نباش . سخت نیستن .
کمک کردم از رو زمین بلند شه.
هنوز نمیتونست خیلی خوب راه بره و بدنش درد داشت پس یکی از دستاش رو دور گردنم انداختم و سعی کردم بهش کمک کنم .
به اتاق تمرینی رسیدیم .
جایی که مخصوص من و النا و قدرت های احتمالی مون ایمن شده بود .
در اتاق که باز شد با پروفسور و ماریا مواجه شدیم .
پروفسور _ سلام النا . امیدوارم اینجا احساس راحتی کنی . قبل از اینکه تمرینات رو شروع کنیم باید با یه سری چیز ها آشنا بشی . اولیش عناصر طبیعی هست . و شدو ... لطفا ولش کن . میخوام سعی کنه خودش راه بره .
دست النا رو از دور گردنم برداشتم و ولش کردم .
پروفسور راه افتاد و النا هم مجبور بود دنبالش بره .
قدم برداشتن براش سخت بود . مثل اینکه با هر قدم یه درد خیلی شدید کل بدنش رو میگرفت .
یجورایی نگرانش بودم .
ماریا 💙:
با پدربزرگ به سمت اون ور اتاق راه افتادیم و شدو و النا هم دنبالمون .
شدو خیلی مراقب النا بود .
ممکن بود با هم خیلی صمیمی شن و اینکه شدو میتونه دوستی به جز من داشته باشه خوشحالم میکرد .
یهو یه موضوعی یادم اومد .
_ پدربزرگ.... وقتی میخواستیم النا رو بیدار کنیم من متوجه چیزی داخل چشمای شدو شدم ....
پروفسور _ چی عزیزم ؟
_ ترس ! به نظرتون دلیلش چیه ؟
پروفسور _ ماریا ..... یادته وقتی تازه شدو رو بیدار کرده بودیم ، میترسیدی که از این به بعد به شدو بیشتر از تو اهمیت بدم و تو رو نادیده بگیرم ؟
_ خب ..... آره
پروفسور _ شدو هم همینطور! اون میترسه که ما النا رو جایگزین اون کنیم و دیگه به اون نیاز نداشته باشیم .
_ ولی ما هیچوقت این کارو نمیکنیم . درسته پدربزرگ ؟
پروفسور _ البته نوه عزیزم . ما شدو و النا رو به یه اندازه دوست داریم . اوه رسیدیم .
و پدربزرگ شروع کرد به توضیح دادن به النا.
پروفسور _ النا .... اینا آب ، خاک ، آتیش و باد هستن . ما به اینها میگیم عناصر چهارگانه .
النا _ واو ..... واقعا زیبان !
همون لحظه بود که قطره های آب به سمت النا حرکت کردن و کف دست النا مثل یه گوی جمع شدن .
شدو آروم خندید و گفت _ فکر کنم یکی از قدرت هاش رو کشف کردیم
_ چی ؟
پدربزرگ هم خندید و گفت _ البته . النا عناصر طبیعی رو جوری که میخواد کنترل میکنه و .... فکر کنم باید برای این که بتونه قدرتش رو کنترل کنه بهش یکم کمک کنیم .
النا 🤍🌼:
روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف اتاقم زل زده بودم .
به چیزایی که امروز فهمیدم فکر میکردم .
اسم من الناست . من یه خارپشتم و یه همنوع به اسم شدو دارم . تا حالا با هاش صحبت نکردم ... بگذریم . کسی که منو خلق کرده اسمش جرالد رباتنیکه که میتونم بهش بگم پروفسور. پروفسور یه نوه داره که اسمش ماریاست و به نظر میاد با شدو خیلی صمیمیه . جایی که من توش زندگی میکنم پایگاه فضایی آرک نام داره که اجازه دارم بهش بگم خونه .
جواب بعضی از سوال هام رو گرفتم ولی هنوز سوال های زیادی دارم که جوابی براشون پیدا نکردم مثلا .....
چجوری دوست پیدا کنم ؟
چجوری بفهمم چه قدرتایی دارم ؟
داشتم به سوال ها فکر میکردم که در اتاق باز شد و کسی اومد داخل .
فکر کردم پروفسوره ولی نه ....... شدو بود !
یهو دست و پامو گم کردم و از تخت افتادم پایین .
شدو ❤️🖤:
رفتم تو اتاق النا .
وقتی اول وارد اتاق شدم متوجه من نشد ولی وقتی فهمید من تو اتاقشم هول شد و از تخت افتاد پایین .
دوییدم سمتش .
_ حالت خوبه دختر ؟
النا _ آره .. فقط یه لحظه از دیدنت تعجب کردم .
اولین باری بود که باهم حرف میزدیم .
به نظر دختر شیرین و مهربونی میومد .
_ پروفسور گفت بیام دنبالت . باید تمرینات رو شروع کنیم
النا با تعجب _ تمرینات ؟ چه تمریناتی ؟
_ خواهی دید . ولی نگران نباش . سخت نیستن .
کمک کردم از رو زمین بلند شه.
هنوز نمیتونست خیلی خوب راه بره و بدنش درد داشت پس یکی از دستاش رو دور گردنم انداختم و سعی کردم بهش کمک کنم .
به اتاق تمرینی رسیدیم .
جایی که مخصوص من و النا و قدرت های احتمالی مون ایمن شده بود .
در اتاق که باز شد با پروفسور و ماریا مواجه شدیم .
پروفسور _ سلام النا . امیدوارم اینجا احساس راحتی کنی . قبل از اینکه تمرینات رو شروع کنیم باید با یه سری چیز ها آشنا بشی . اولیش عناصر طبیعی هست . و شدو ... لطفا ولش کن . میخوام سعی کنه خودش راه بره .
دست النا رو از دور گردنم برداشتم و ولش کردم .
پروفسور راه افتاد و النا هم مجبور بود دنبالش بره .
قدم برداشتن براش سخت بود . مثل اینکه با هر قدم یه درد خیلی شدید کل بدنش رو میگرفت .
یجورایی نگرانش بودم .
ماریا 💙:
با پدربزرگ به سمت اون ور اتاق راه افتادیم و شدو و النا هم دنبالمون .
شدو خیلی مراقب النا بود .
ممکن بود با هم خیلی صمیمی شن و اینکه شدو میتونه دوستی به جز من داشته باشه خوشحالم میکرد .
یهو یه موضوعی یادم اومد .
_ پدربزرگ.... وقتی میخواستیم النا رو بیدار کنیم من متوجه چیزی داخل چشمای شدو شدم ....
پروفسور _ چی عزیزم ؟
_ ترس ! به نظرتون دلیلش چیه ؟
پروفسور _ ماریا ..... یادته وقتی تازه شدو رو بیدار کرده بودیم ، میترسیدی که از این به بعد به شدو بیشتر از تو اهمیت بدم و تو رو نادیده بگیرم ؟
_ خب ..... آره
پروفسور _ شدو هم همینطور! اون میترسه که ما النا رو جایگزین اون کنیم و دیگه به اون نیاز نداشته باشیم .
_ ولی ما هیچوقت این کارو نمیکنیم . درسته پدربزرگ ؟
پروفسور _ البته نوه عزیزم . ما شدو و النا رو به یه اندازه دوست داریم . اوه رسیدیم .
و پدربزرگ شروع کرد به توضیح دادن به النا.
پروفسور _ النا .... اینا آب ، خاک ، آتیش و باد هستن . ما به اینها میگیم عناصر چهارگانه .
النا _ واو ..... واقعا زیبان !
همون لحظه بود که قطره های آب به سمت النا حرکت کردن و کف دست النا مثل یه گوی جمع شدن .
شدو آروم خندید و گفت _ فکر کنم یکی از قدرت هاش رو کشف کردیم
_ چی ؟
پدربزرگ هم خندید و گفت _ البته . النا عناصر طبیعی رو جوری که میخواد کنترل میکنه و .... فکر کنم باید برای این که بتونه قدرتش رو کنترل کنه بهش یکم کمک کنیم .
۹۹۵
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.