عشق ممنوعه 💫🤍💜
دیانا:از خونه زدم بیرون و فرار کردم نمیدونستم چیکار کنم که یهو داداشمو دیدم گه پشت سرم بود اینقدر دویدم رسیدم به یه خونه بزرگ شبیه قصر یا یه امارت بزرگ بود و خیلی خوشکل بود وارد امارت شدم و رفتم یه گوشه حیاط نشستم و کم کم چشمام گرم شد
دیانا:..........🥱🥱
دیانا:
چشامو باز کردم به یخ صندلی بسته شده بودم جلومو دیدم سه تا پسر وایساده بودن یکیشون اومد جلو
ارسلان:اینجا چیکار میکنی
دیانا:سلام ببخشید من نمیخواستم بیام اینجا داشتم از دست داداشم فرار میکردم
ارسلان:باز کن دستاشو
دیانا:..........🥱🥱
دیانا:
چشامو باز کردم به یخ صندلی بسته شده بودم جلومو دیدم سه تا پسر وایساده بودن یکیشون اومد جلو
ارسلان:اینجا چیکار میکنی
دیانا:سلام ببخشید من نمیخواستم بیام اینجا داشتم از دست داداشم فرار میکردم
ارسلان:باز کن دستاشو
۲۶.۳k
۱۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.