" عشق اجباری " پارت ۶
" عشق اجباری " پارت ۶
پ.ر: کیم رز !
سرجام وایستادم ، اما برنگشتم و اون ادامه داد
پ.ر : شاید فکر کنی من بین تو و شرکت، شرکت رو انتخاب کردم ولی بدون اشتباه فکر میکنی..یکم که بگذره مطمئن میشی که شرکت رو انتخاب کردم یا تو !
از معنی حرفش سر درنیاوردم،جوابی هم ندادم و دوباره مشغول راه رفتن شدم
یکی یکی از پله ها پایین اومدم و به سمت آشپز خونه قدم برداشتم
رز : اجوما برام صبحانه حاضر کن ، عجله دارم
سری تکان داد ، میز گردِ توی آشپز خونه رو با کمک خوراکی ها خوشگل کرد
روی صندلی نشستم و مشغول خوردن صبحانه ام شدم .
با شنیدن صدای زنگ در نگاهی به ساعت روی مچم انداختم درست ۱۱:۰۰ بود انگار خیلی روی زمان حساسن!
با عجله از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم و به سمت در رفتم کفش هام رو پوشیدم و زود در رو باز کردم با دیدن چهره مادر شوهرم ، لبخندی زدم
رز : سلام..
تعظیمی کردم که لبخندی زد
خ.ه: نیازی نیست با من رسمی باشی عزیزم ، بیا بریم
در خونه رو بستم وقتی برگشتم با دیدن هیونجین ، با قیافه جدی و سردی که داشت نگاهم میکرد برای چندمین بار تونستم حس کنم که همین الاناست که قلبم بیوفته ،
هیونجین : زود باشید تا ساعت ۲ باید خرید ها تموم بشن
مشخص بود که خیلی روی زمان و دقایق حساسه
خ.ه: باشه پسرم
قبل من مادر شوهرم سوار ماشین شد اما صندلی جلو بود .. " مگه نباید من سوار میشدم جلو؟ " شونه هامو بیخیال بالا دادم و عقب نشستم
هروقت بهش نگاه میکردم چشم هامون بهمدیگه گره میخورد،البته نگاهاش پر از عشق و محبت نبود ! بی روح و سرد
سرم رو چرخاندم و ترجیح دادم به منظره بیرون نگاه بکنم
پ.ر: کیم رز !
سرجام وایستادم ، اما برنگشتم و اون ادامه داد
پ.ر : شاید فکر کنی من بین تو و شرکت، شرکت رو انتخاب کردم ولی بدون اشتباه فکر میکنی..یکم که بگذره مطمئن میشی که شرکت رو انتخاب کردم یا تو !
از معنی حرفش سر درنیاوردم،جوابی هم ندادم و دوباره مشغول راه رفتن شدم
یکی یکی از پله ها پایین اومدم و به سمت آشپز خونه قدم برداشتم
رز : اجوما برام صبحانه حاضر کن ، عجله دارم
سری تکان داد ، میز گردِ توی آشپز خونه رو با کمک خوراکی ها خوشگل کرد
روی صندلی نشستم و مشغول خوردن صبحانه ام شدم .
با شنیدن صدای زنگ در نگاهی به ساعت روی مچم انداختم درست ۱۱:۰۰ بود انگار خیلی روی زمان حساسن!
با عجله از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم و به سمت در رفتم کفش هام رو پوشیدم و زود در رو باز کردم با دیدن چهره مادر شوهرم ، لبخندی زدم
رز : سلام..
تعظیمی کردم که لبخندی زد
خ.ه: نیازی نیست با من رسمی باشی عزیزم ، بیا بریم
در خونه رو بستم وقتی برگشتم با دیدن هیونجین ، با قیافه جدی و سردی که داشت نگاهم میکرد برای چندمین بار تونستم حس کنم که همین الاناست که قلبم بیوفته ،
هیونجین : زود باشید تا ساعت ۲ باید خرید ها تموم بشن
مشخص بود که خیلی روی زمان و دقایق حساسه
خ.ه: باشه پسرم
قبل من مادر شوهرم سوار ماشین شد اما صندلی جلو بود .. " مگه نباید من سوار میشدم جلو؟ " شونه هامو بیخیال بالا دادم و عقب نشستم
هروقت بهش نگاه میکردم چشم هامون بهمدیگه گره میخورد،البته نگاهاش پر از عشق و محبت نبود ! بی روح و سرد
سرم رو چرخاندم و ترجیح دادم به منظره بیرون نگاه بکنم
۱.۸k
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.