چندشاتی شات سوم
یونگی:حدس زده بودم،تویه دختری ... خیلی بهتر از چیزی شد که انتظار داشتم،نظرت چیه یکم خوش بگذرونیم بیبی گرل؟
ولی لیا که تا اون لحظه ساکت بود(اسمشو درست میگم؟)هیجترسیتویچشماشنداشت.کلاهشوبرداشت
و ماسکشو پایین کشید و خیلی خونسرد همراه با پوزخند لب زد:من وسیله اسباب بازیت نیستم دلقک احمق!
برامم مهم نیست توی اون کله پوکت چی میگذره و قراره چه اتفاقی بیوفته
حتی اگر به بدترین نوع ممکن شکنجه بشم بازم برام مهم نیست،چون میدونم بعدش چطوری قراره زره زره نابودت کنم!
تمام اعضا ناگهانی توی شک چند لحظه ای فرو رفتن..
ایا این دختر میدونست کی جلوش ایستاده؟شاید نمیدونست مین یونگی کیه..خیلی ریلکس حرف میزد و روی تمام حرفاش تسلط داشت...اون نگاه دختر....نگاه فاکیش باعث شده بود یونگی مجذوبش بشه..چشمایسبزشونگاهسردش...هیچترسینهتنهایونگیبلکههیچکدومازاعضانمیتونستنتویچشماش،نگاهشوصداشپیداکنن...انگاراین
دختراز سنگساختهشدهبود...هیچکسنمیتونستدراینحدمصممبودنلیارو
درککنه..
ولیبازمگذشتهایوجود داشت پشت این دختر بدون ترس و شجاع...
زندگی لیا از همون اول براش عذاب بود..
تویه خانواده به دنیا اومد که با وجود وضع مالی خوب جو خیلی تاکسیک و سمی داشت،پدر و مادرش همش بحث میکردن و همه چیزو روی زمین خورد و خاک شیر میکردن...ولی عادت کرده بود...بیشتر اوقاتم پدرش اونا رو روی سر لیا میشکوند...که همین باعث شد مامان لیا (آناهیتا )از پدر لیا(کَکوانگ)طلاق بگیره..تا اوایل طلاقشون همه چی نرمال بود..ولی کم کم بچه ها شروع کردن مسخره کردن لیا و بهش ننگ بچه طلاق بودنو زدن...کل زندگی و ذهن لیا پرشده بود از حرفای"تو بچه طلاقی بدبخت بیچاره!" "پدر مادرت بخاطر تو جدا شدن " "تویه بدرد نخوری" "موجود اضافی توی زندگی پدر مادرت قطعا تو بودی" همین حرفا باعث شد لیا بطور کلی از همه فاصله بگیره..خیلی درونگرا شد..با هیچ کس حرف نمیزد...فقط تمرکزشو گذاشت رو درس....کم کم تصمیم گرفت کاری کنه بقیه نشناسنش...و اینکارم کرد....ماسک میزد همیشه لباسای پسرونه و گشاد میپوشید که اندامش پیدا نباشه دستکش میپوشید و سعی میکرد تن صداشو عوض کنه...که کمی تاثیر گذار بود روی زندگیش...ایا قراره دوباره زندگیش مثل قدیم بشه؟شایدم بدتر از قدیم...چه میدونیم..
شرایط 30 کامنت
اصکی=پاره شدن
ارمیتا داشت خودشو پاره میکرد و دیدم بقیه هم تمایل دارن بزارم پس نوشتم و این شات رو و بزودی بقیه هم میزارم)
باییی
ولی لیا که تا اون لحظه ساکت بود(اسمشو درست میگم؟)هیجترسیتویچشماشنداشت.کلاهشوبرداشت
و ماسکشو پایین کشید و خیلی خونسرد همراه با پوزخند لب زد:من وسیله اسباب بازیت نیستم دلقک احمق!
برامم مهم نیست توی اون کله پوکت چی میگذره و قراره چه اتفاقی بیوفته
حتی اگر به بدترین نوع ممکن شکنجه بشم بازم برام مهم نیست،چون میدونم بعدش چطوری قراره زره زره نابودت کنم!
تمام اعضا ناگهانی توی شک چند لحظه ای فرو رفتن..
ایا این دختر میدونست کی جلوش ایستاده؟شاید نمیدونست مین یونگی کیه..خیلی ریلکس حرف میزد و روی تمام حرفاش تسلط داشت...اون نگاه دختر....نگاه فاکیش باعث شده بود یونگی مجذوبش بشه..چشمایسبزشونگاهسردش...هیچترسینهتنهایونگیبلکههیچکدومازاعضانمیتونستنتویچشماش،نگاهشوصداشپیداکنن...انگاراین
دختراز سنگساختهشدهبود...هیچکسنمیتونستدراینحدمصممبودنلیارو
درککنه..
ولیبازمگذشتهایوجود داشت پشت این دختر بدون ترس و شجاع...
زندگی لیا از همون اول براش عذاب بود..
تویه خانواده به دنیا اومد که با وجود وضع مالی خوب جو خیلی تاکسیک و سمی داشت،پدر و مادرش همش بحث میکردن و همه چیزو روی زمین خورد و خاک شیر میکردن...ولی عادت کرده بود...بیشتر اوقاتم پدرش اونا رو روی سر لیا میشکوند...که همین باعث شد مامان لیا (آناهیتا )از پدر لیا(کَکوانگ)طلاق بگیره..تا اوایل طلاقشون همه چی نرمال بود..ولی کم کم بچه ها شروع کردن مسخره کردن لیا و بهش ننگ بچه طلاق بودنو زدن...کل زندگی و ذهن لیا پرشده بود از حرفای"تو بچه طلاقی بدبخت بیچاره!" "پدر مادرت بخاطر تو جدا شدن " "تویه بدرد نخوری" "موجود اضافی توی زندگی پدر مادرت قطعا تو بودی" همین حرفا باعث شد لیا بطور کلی از همه فاصله بگیره..خیلی درونگرا شد..با هیچ کس حرف نمیزد...فقط تمرکزشو گذاشت رو درس....کم کم تصمیم گرفت کاری کنه بقیه نشناسنش...و اینکارم کرد....ماسک میزد همیشه لباسای پسرونه و گشاد میپوشید که اندامش پیدا نباشه دستکش میپوشید و سعی میکرد تن صداشو عوض کنه...که کمی تاثیر گذار بود روی زندگیش...ایا قراره دوباره زندگیش مثل قدیم بشه؟شایدم بدتر از قدیم...چه میدونیم..
شرایط 30 کامنت
اصکی=پاره شدن
ارمیتا داشت خودشو پاره میکرد و دیدم بقیه هم تمایل دارن بزارم پس نوشتم و این شات رو و بزودی بقیه هم میزارم)
باییی
۱۳.۷k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.