زندگیم بدون تو...
تازه دعوا کرده بودید یعنی کات کرده بودید ...
>فلش بک ب دو ماه قبل<
لیوای"تو باید از خودت خوب مراقبت کنی هی جو نگیرتت بری وسط تایتانا"
ا.ت"اه مرتیکه رومخ هی ب من نگو چیکار کنم چیکتر نکنم"
لیوای"اولن درست صحبت کن دومن من صلاح تورد میخوام!!"
ا.ت"ببند بابا هی دستور میدی"
*سیلی زدن
تو شک بودی صورتت هنوز اون چرخیده مونده بود و باورت نمیشد بهت سیلی زد
ا.ت"بس کن هق...ازت #متنفرم"
*باز کردن در و رفتن
>پایان فلش بک<
امروز اعضا جلسه داشتن و تو هم زود رفتی نشستی تو اتاق که یه لحظه لیوای اومد داخل سرت رو بالا بردی ببینی کیه بعد از اینکه دیدی لیوای بهش توجه نکردی و سرت رو انداختی پایین
لیوای زیر لب"تچ فک کردی برام اهمیت داره"
ا.ت"دارم میشنوم"
لیوای"به قول خودت ببند باباا"
کل کل کردنتون شروع شد تاااا اینکه....
لیوای"اکه تو نبودی...:
*باز شدن در و وارد شدن اعضا
لیوای خودشو جمع کرد و به تمام اعضا گفت"بشینید"
ذهن ا.ت[معلومه بدون من زندگی شاد تری داشتی]
اعضا نشستن و به نقشه گوش دادن
بعد از جلسه
رفتین بیرون تو راه هانجی رو دید رفتی کنارش باهم صحبت میکردید و میخندید بعد از جداییتون تاحالا اینطوری نخندیده بوید از دور لیوای با حرص داشت نگاهتون میکرد بعد صدایی از دور شنیدی
ی سرباز"فرمانده هانجی غول هاا"
هانجی"تیم رو حاضر کن"
همگی حاضر شدید رفتید
همه داشتن با سختی جنگ میکردن تو هم غرق جنگ بودی و لبخند سادیسمی داشتی کلی غول کشتی تا اینکه حواصت نشد و ی غول اومد سمتت برگشتی ترسیدی و چمات رو بستی تا اینکه خون غول روی صورتت پخش شد لیوای بود...
لیوای"ای احمق خنگ صد بار بت گفتم حواصت رو جمع کن"
ا.ت"ب تو چ؟"
لیوای"اهه بسه"
ا.ت"آره زندگیت بدون بهتر بودد!!"
لیوای خندید"بهتر بود من اونجا میخواستم بگم زندگیم بدون تو جهنم بود"
بعد سرت رو چرخوندی یه طرف دیگه لیوای هم بغلت کرد و سرت رو بوسید
لیوای"ببخشید گریه ات رو دراوردم"
ا.ت"تقصیر من بود"
لیوای"بله تقصیر تو بود اگه لجباز نبودی..."
*بوسیدن
ا.ت"باشه نصیحت بسه ببخشید
هانجی از اون طرفففف"هورااااااا بالاخره این دوتا اسکل اشتی کردن"
>فلش بک ب دو ماه قبل<
لیوای"تو باید از خودت خوب مراقبت کنی هی جو نگیرتت بری وسط تایتانا"
ا.ت"اه مرتیکه رومخ هی ب من نگو چیکار کنم چیکتر نکنم"
لیوای"اولن درست صحبت کن دومن من صلاح تورد میخوام!!"
ا.ت"ببند بابا هی دستور میدی"
*سیلی زدن
تو شک بودی صورتت هنوز اون چرخیده مونده بود و باورت نمیشد بهت سیلی زد
ا.ت"بس کن هق...ازت #متنفرم"
*باز کردن در و رفتن
>پایان فلش بک<
امروز اعضا جلسه داشتن و تو هم زود رفتی نشستی تو اتاق که یه لحظه لیوای اومد داخل سرت رو بالا بردی ببینی کیه بعد از اینکه دیدی لیوای بهش توجه نکردی و سرت رو انداختی پایین
لیوای زیر لب"تچ فک کردی برام اهمیت داره"
ا.ت"دارم میشنوم"
لیوای"به قول خودت ببند باباا"
کل کل کردنتون شروع شد تاااا اینکه....
لیوای"اکه تو نبودی...:
*باز شدن در و وارد شدن اعضا
لیوای خودشو جمع کرد و به تمام اعضا گفت"بشینید"
ذهن ا.ت[معلومه بدون من زندگی شاد تری داشتی]
اعضا نشستن و به نقشه گوش دادن
بعد از جلسه
رفتین بیرون تو راه هانجی رو دید رفتی کنارش باهم صحبت میکردید و میخندید بعد از جداییتون تاحالا اینطوری نخندیده بوید از دور لیوای با حرص داشت نگاهتون میکرد بعد صدایی از دور شنیدی
ی سرباز"فرمانده هانجی غول هاا"
هانجی"تیم رو حاضر کن"
همگی حاضر شدید رفتید
همه داشتن با سختی جنگ میکردن تو هم غرق جنگ بودی و لبخند سادیسمی داشتی کلی غول کشتی تا اینکه حواصت نشد و ی غول اومد سمتت برگشتی ترسیدی و چمات رو بستی تا اینکه خون غول روی صورتت پخش شد لیوای بود...
لیوای"ای احمق خنگ صد بار بت گفتم حواصت رو جمع کن"
ا.ت"ب تو چ؟"
لیوای"اهه بسه"
ا.ت"آره زندگیت بدون بهتر بودد!!"
لیوای خندید"بهتر بود من اونجا میخواستم بگم زندگیم بدون تو جهنم بود"
بعد سرت رو چرخوندی یه طرف دیگه لیوای هم بغلت کرد و سرت رو بوسید
لیوای"ببخشید گریه ات رو دراوردم"
ا.ت"تقصیر من بود"
لیوای"بله تقصیر تو بود اگه لجباز نبودی..."
*بوسیدن
ا.ت"باشه نصیحت بسه ببخشید
هانجی از اون طرفففف"هورااااااا بالاخره این دوتا اسکل اشتی کردن"
۸.۹k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.