پارت³²
روبه من جدی گفد:_تو خیلی تغییر کردی .
متعجب بهش نگاه کردم لب زد:_از این به بعد همیشه پیش منی هیجا نمیری سامانتا شاید دتگیر شده باشه ولی حتما بر می گرده.
لبخندی زدم گفدم:_عزیزم من نقشه اونجاشم کشیدم.
بهم نگاه کرد که رفدم نزدیکش و دستمو گذاشتم پشت گردنشو گفدم:_ولی خب برای این نقشه باید ..
مشکوک نگام کرد لب زد:_باید واقعن باهم ازدواج کنیم ؟
سری به معنای اره تکون دادم که لب زد:_حالا نقشت چیه؟؟
ازش جدا شدم گفدم:_دنبالم بیا.
باهم سوار موتورم شدیم و به سمت قلعه حرکت کردیم .
وارد اتاقم شدم اونم پشت سرم اومد که روبه ش گفدم:_اون تورو دوستداره و اگه برگرده حتما میاد پیشت و چون فکر میکنه که من مرده ام میخاد تورو برای خودش کنه درسته قدرتت صد برابر اونه ولی اون میتونه برات طعمه ای بزاره و کاری کنه که با پای خودت بری سمتش .
متعجب گفد:_تو اینارو از کجا میدونی؟
_وقتی باهم مافیا بازی میکردیم تو بچگی همین کارارو مسکرد حتی وقتی بزرگتر شدیم .
سری تکون داد که ادامه دادم.
_و وقتی تورو از خونه کشید بیرون یکی میفرسده اونجا تا مدارکتو بردارن و چون تاحالا ازدواج نکردی میتونن اسم سامانتا زیر اسم تو بنویسن بدون اینکه کسی بو ببره ولی اگ اسم من اونجا باشه نمیتونن اینکارو بکنن .
سری تکون داد لب زد:_خیلی خوبه .
لبخندی زدم گفدم :_بریم ؟
لبخندی زد اومد دستمو گرفد وارد ساختمونی شدیم که مردی به سمتمون اومد:_بفرمایین از این طرف .
بعد اینکه تمام کارارو انجام دادیم رسما زن شوهر شدیم از اونجا بیرون اومدیم که لب زدم :_برو خونه شاید چند روزی طول بکشه ولی میاد .
باشه ای گفد که قبل رفدنش منو تو اغوشش گرفد :_مراقب خودت باش .
لبخندی زدم ازش جدا شدم به سمت موتور رفدم حرکت کردم درحال حرکت بودم که ماشین سفید بزرگی به سمتم اومد به قدری بهم نزدیک شده بود که موتورم به دیوار برخورد کرده بود با کلی سختی از موتور اومدم پایین که ماشین وایساد سامانتا از ماشین پایین اومد:_خیلی احمقی که فکر کردی طبق اون نقشه مسخرت قراره به دامم بندازی.
لبخندی زدم گفدم:_پس بالاخره اومدی .!
مشکوک بهم چشم دوخت گفد:_منتظرم بودی؟اره اومدم قراره ایندفعه واقعن بکشمت.
دست سمت چپم بخاطر ساویده شدن به دیوار زخم شده بود دست سمت راستم روش بود به سمتم اومد بهم هوک زد (هوک:ضربه صورت)
نزدیک بود پخش زمین بشم ولی خودم کنترل کردم .
میدونستم سامانتا ادم زندان برو نیست ی ساعته از دست پلیس فرار میکنه و اینم میدونستم که جاسوساش همجا هستن و از حرفام با خبره بنابراین دوست نداشتم جونگ کوک از دست بدم پس بهش دروغ گفدم.
دوباره به سمتم اومد چند بار زد تو شکمم به سمتش رفدم بهش برانی زدم که با حرص لب زد:_این دیگه پایانشه با زندگیت خداحافظی کن .باچاقو به سمتم اومد و..
متعجب بهش نگاه کردم لب زد:_از این به بعد همیشه پیش منی هیجا نمیری سامانتا شاید دتگیر شده باشه ولی حتما بر می گرده.
لبخندی زدم گفدم:_عزیزم من نقشه اونجاشم کشیدم.
بهم نگاه کرد که رفدم نزدیکش و دستمو گذاشتم پشت گردنشو گفدم:_ولی خب برای این نقشه باید ..
مشکوک نگام کرد لب زد:_باید واقعن باهم ازدواج کنیم ؟
سری به معنای اره تکون دادم که لب زد:_حالا نقشت چیه؟؟
ازش جدا شدم گفدم:_دنبالم بیا.
باهم سوار موتورم شدیم و به سمت قلعه حرکت کردیم .
وارد اتاقم شدم اونم پشت سرم اومد که روبه ش گفدم:_اون تورو دوستداره و اگه برگرده حتما میاد پیشت و چون فکر میکنه که من مرده ام میخاد تورو برای خودش کنه درسته قدرتت صد برابر اونه ولی اون میتونه برات طعمه ای بزاره و کاری کنه که با پای خودت بری سمتش .
متعجب گفد:_تو اینارو از کجا میدونی؟
_وقتی باهم مافیا بازی میکردیم تو بچگی همین کارارو مسکرد حتی وقتی بزرگتر شدیم .
سری تکون داد که ادامه دادم.
_و وقتی تورو از خونه کشید بیرون یکی میفرسده اونجا تا مدارکتو بردارن و چون تاحالا ازدواج نکردی میتونن اسم سامانتا زیر اسم تو بنویسن بدون اینکه کسی بو ببره ولی اگ اسم من اونجا باشه نمیتونن اینکارو بکنن .
سری تکون داد لب زد:_خیلی خوبه .
لبخندی زدم گفدم :_بریم ؟
لبخندی زد اومد دستمو گرفد وارد ساختمونی شدیم که مردی به سمتمون اومد:_بفرمایین از این طرف .
بعد اینکه تمام کارارو انجام دادیم رسما زن شوهر شدیم از اونجا بیرون اومدیم که لب زدم :_برو خونه شاید چند روزی طول بکشه ولی میاد .
باشه ای گفد که قبل رفدنش منو تو اغوشش گرفد :_مراقب خودت باش .
لبخندی زدم ازش جدا شدم به سمت موتور رفدم حرکت کردم درحال حرکت بودم که ماشین سفید بزرگی به سمتم اومد به قدری بهم نزدیک شده بود که موتورم به دیوار برخورد کرده بود با کلی سختی از موتور اومدم پایین که ماشین وایساد سامانتا از ماشین پایین اومد:_خیلی احمقی که فکر کردی طبق اون نقشه مسخرت قراره به دامم بندازی.
لبخندی زدم گفدم:_پس بالاخره اومدی .!
مشکوک بهم چشم دوخت گفد:_منتظرم بودی؟اره اومدم قراره ایندفعه واقعن بکشمت.
دست سمت چپم بخاطر ساویده شدن به دیوار زخم شده بود دست سمت راستم روش بود به سمتم اومد بهم هوک زد (هوک:ضربه صورت)
نزدیک بود پخش زمین بشم ولی خودم کنترل کردم .
میدونستم سامانتا ادم زندان برو نیست ی ساعته از دست پلیس فرار میکنه و اینم میدونستم که جاسوساش همجا هستن و از حرفام با خبره بنابراین دوست نداشتم جونگ کوک از دست بدم پس بهش دروغ گفدم.
دوباره به سمتم اومد چند بار زد تو شکمم به سمتش رفدم بهش برانی زدم که با حرص لب زد:_این دیگه پایانشه با زندگیت خداحافظی کن .باچاقو به سمتم اومد و..
۱۱.۷k
۱۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.