you for me
فصل دوم پارت ۲۱
همون موقع ، فلیکس و هیونجین وارد خونه شدن. با دیدن لینو که داره گریه میکنه شوکه شدن.
فلیکس: لینو..خوبی؟ چرا گریه میکنی؟
اشکاش رو با استینش پاک کرد و گفت
لینو: خوبم..فقط یاد یه خاطره بد افتادم همین.
فلیکس: الان خوبی؟
لینو: اره خوبم.
هان: یک لحظه من الان میام.
همینطور که داشت بلند میشد ، دم در گوش لینو اروم زمزمه کرد
هان: ممنون که بهشون نگفتی.
بعد به داخل اتاق رفت و در رو بست.
ویو هان
چرا بهش گفتم؟ چرا بهش گفتم؟..الکی فقط نگرانش کردم و ناراحت..کاش اصلا بهش نمیگفتم..اَه.
روی تخت نشسته بودم که یهو یه نفر در زد
هان: بله؟
فلیکس: هان..منم..میتونم بیام داخل؟
هان: اره اره حتما.
فلیکس، در رو باز کرد و وارد اتاق شد و کنار من روی تخت نشست.
فلیکس: هان..بین تو و لینو اتفاقی افتاده؟* با حالتی نگران *
هان: چطور؟
فلیکس: اخه وقتی اومدیم داخل ، هم لینو گریش گرفته بود و هم تو انگار عصبانی و ناراحت بودی.
این فلیکس هم که سریع همه چیز رو میفهمه...یعنی..یعنی بهش بگم؟ نه نه نمیخوام یه نفر دیگرو ناراحت کنم..بگم یه دعوا کوچیک بوده..
هان: خب..اره یه دعوا کوچیک کردیم..ولی سریع حلش کردیم.
فلیکس: الان..الان خوبین؟
هان: اره گفتم دیگه تموم شد و حلش کردیم.
فلیکس: اها..خب خوبه..یه لحظه نگران شدم کا نکنه موضوع مهمی باشه...و ببخشید که دخالت کردم.
هان: نه اشکالی نداره تو فقط نگران شدی..
فلیکس: خب دیگه من میرم تا تنها باشی..
هان: وایسا منم میام.
هردو باهم از اتاق بیرون رفتیم و برگشتیم پیش اونا و روی مبل نشستیم.
هیونجین: راستی بچه ها یه چیزی یوجین گفتش که امشب مدرسه ، داخل یکی از سالن های بزرگ و قدیمی اینجا یه مهمونی گرفتن و گفتن که ماهم باید بریم.
هان: ساعت چند؟
هیونجین: ساعت ۹..الان ساعت ۶ هست ، ۴ ساعت وقت داریم.
همون موقع ، فلیکس و هیونجین وارد خونه شدن. با دیدن لینو که داره گریه میکنه شوکه شدن.
فلیکس: لینو..خوبی؟ چرا گریه میکنی؟
اشکاش رو با استینش پاک کرد و گفت
لینو: خوبم..فقط یاد یه خاطره بد افتادم همین.
فلیکس: الان خوبی؟
لینو: اره خوبم.
هان: یک لحظه من الان میام.
همینطور که داشت بلند میشد ، دم در گوش لینو اروم زمزمه کرد
هان: ممنون که بهشون نگفتی.
بعد به داخل اتاق رفت و در رو بست.
ویو هان
چرا بهش گفتم؟ چرا بهش گفتم؟..الکی فقط نگرانش کردم و ناراحت..کاش اصلا بهش نمیگفتم..اَه.
روی تخت نشسته بودم که یهو یه نفر در زد
هان: بله؟
فلیکس: هان..منم..میتونم بیام داخل؟
هان: اره اره حتما.
فلیکس، در رو باز کرد و وارد اتاق شد و کنار من روی تخت نشست.
فلیکس: هان..بین تو و لینو اتفاقی افتاده؟* با حالتی نگران *
هان: چطور؟
فلیکس: اخه وقتی اومدیم داخل ، هم لینو گریش گرفته بود و هم تو انگار عصبانی و ناراحت بودی.
این فلیکس هم که سریع همه چیز رو میفهمه...یعنی..یعنی بهش بگم؟ نه نه نمیخوام یه نفر دیگرو ناراحت کنم..بگم یه دعوا کوچیک بوده..
هان: خب..اره یه دعوا کوچیک کردیم..ولی سریع حلش کردیم.
فلیکس: الان..الان خوبین؟
هان: اره گفتم دیگه تموم شد و حلش کردیم.
فلیکس: اها..خب خوبه..یه لحظه نگران شدم کا نکنه موضوع مهمی باشه...و ببخشید که دخالت کردم.
هان: نه اشکالی نداره تو فقط نگران شدی..
فلیکس: خب دیگه من میرم تا تنها باشی..
هان: وایسا منم میام.
هردو باهم از اتاق بیرون رفتیم و برگشتیم پیش اونا و روی مبل نشستیم.
هیونجین: راستی بچه ها یه چیزی یوجین گفتش که امشب مدرسه ، داخل یکی از سالن های بزرگ و قدیمی اینجا یه مهمونی گرفتن و گفتن که ماهم باید بریم.
هان: ساعت چند؟
هیونجین: ساعت ۹..الان ساعت ۶ هست ، ۴ ساعت وقت داریم.
۱.۶k
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.