دختر جوانی در یک شب غیر معمولی که به پنجره ی
دختر جوانی در یک شب غیر معمولی که به پنجره ی
اتاقش خیره شده بود...اون از بیرون اتاقش صدای قدم زدن
شخصی رو میشنوه که داره به سمت اتاقش میاد...
چشماش رو باز میکنه تا ببینه چه اتفاقی درحال رخ
دادنه...وقتی در به آرامی باز میشه قات///لی رو میبینه که
جس//د والدینش رو حمل میکنه اون به ارامی اج//ساد
والدنش رو روی
صندلی میزاره و با خو///ن اون ها مینویسه....و
به زیر تخت دختر میره، دختر تظاهر میکنه که خوابه
و خودش رو به خواب میزنه...زمان میگذره و چشم
دختر به تاریکی عادت و سعی میکنه نوشته روی
دیوار رو بخونه....اما متوجه میشه جمله ای که روی دیوار
نوشته شده اینه...:«میدونم که بیداری!»
.
.
.
میدونم که اصلاً خوب نبود ولی نظرتونو بهم بگین
اتاقش خیره شده بود...اون از بیرون اتاقش صدای قدم زدن
شخصی رو میشنوه که داره به سمت اتاقش میاد...
چشماش رو باز میکنه تا ببینه چه اتفاقی درحال رخ
دادنه...وقتی در به آرامی باز میشه قات///لی رو میبینه که
جس//د والدینش رو حمل میکنه اون به ارامی اج//ساد
والدنش رو روی
صندلی میزاره و با خو///ن اون ها مینویسه....و
به زیر تخت دختر میره، دختر تظاهر میکنه که خوابه
و خودش رو به خواب میزنه...زمان میگذره و چشم
دختر به تاریکی عادت و سعی میکنه نوشته روی
دیوار رو بخونه....اما متوجه میشه جمله ای که روی دیوار
نوشته شده اینه...:«میدونم که بیداری!»
.
.
.
میدونم که اصلاً خوب نبود ولی نظرتونو بهم بگین
۸.۳k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.