وقتی ازدواجتون اجباری بود و ازت متنفر بودی اما طی یه اتفاقی عاشقت میشه(درخواستی)
علامت ها
ا.ت_
سونگهون+
.
.
.
تو و سونگهون پنج و ماه و نیمه که به اجبار خانواده ها باهم ازدواج کرده بودین
تو دوستش داشتی اما به وضوح میفهمیدی اون ازت متنفر بود…تو این پنج ماه همیشه سرش تو کار خودش بود و باهات جوری رفتار میکرد که انگار غریبه ای
حتی اولین و آخرین رابطتون وقتی بود که سونگهون مست بود و فرداش هم که فهمید معذرت خواهی کرد
هنوز به این رفتاراش عادت نکرده بودی…دلیل اینکه ازت متنفر بود رو نمیدونستی.
قبلا از یکی شنیده بودی که میگفت تو ازدواج اجباری بعد از سه ماه هردوطرف عاشق هم میشن…اما تو داخل این پنج ماه هیچ حسی از سونگهون به جز حس تنفر پیدا نمیکردی
همینطور که داشتی به رفتارای سونگهون فکر میکردی…با شنیدن صدای باز شدن با شدت در شوکه شدی
سونگهون با یه چهار ناراحت و عصبی اومده بوت خونه
با تعجب بهش زل زده بودی پلی اون بدون کوچکترین توجه رفت تو اتاق مشکلی که باهم داشتین و خیلی محکم در رو بست
در رو به قدری محکم بست که با بسته شدن در از شدت ترس لرزیدی
پیش اینکه بری پیشش و آرومش کنی یا نه دودل بودی
از یه طرف میخواستی بری پیشش…بغلش کنی و بپرسی برای چی ناراحته
و از طرف دیگری میترسیدی که بری پیشش و با وجودت بیشتر ناراحتش کنی
(چند دقیقه بعد)
بعد از کلی کلنجار رفتن با مغزت تصمیم گرفتی کاری رو بکنی که دلت میخواد پ با انجامش مغزت آروم میگیره…اره ، تو بین این دوتا گذینه سخت گذینه اول رو انتخاب کردی
رفتی سمت در اتاق مشترکی که باهم داشتین سونگهون الان داخلش بود..رفتی داخل و با سونگهونی که نشسته ، به دیوار تکیه داده و به یه گوشه زل زده مواجه شدی
رفتی کنارش نشستی و یکی از دست هاشو گرفتی تو دستت
میخواست دستشو بکشه کنار اما تو سفت تر گرفتیش
توام به یه گوشه زل زدی و شروع به صحبت کردن کردی
_نمیدونم برای چی ناراحتی…ولی میدونم قرار نیست بهم بگی
_من توان دیدن ناراحتی یا اعصبانی بودنت رو ندارم
_درسته خیلی کم لبخندتو دیدم اما دلم میخواد همیشه حتی از از بیرون نمیخندی از درون بخندی
_پس اگه ناراحتی میتونم مثل یه دوست بشینم و تا صبح باهات صحبت کنم و دردودل کنیم…اگه عصبی ای میتونی کتکم بزنی ، دعوام کنی ، گیر بدی ، سرم داد بزنی یا…چمیدونم یه جوری اعصبانیتت رو خالی کنی
سونگهون بعد از اتمام حرفت بهت نگاه کرد توام همینکار رو کردی
+تو دوستم داری؟
با این حرفش تعجب کردی اما میخواستی صادقانه و بدون دروغ بهش جواب بدی
_خب..اره ، امااا..فکر نکنم تو دوستم داشته باشی..نه؟
میشه گفت سونگهون با اون حرفت عاشقش شده بود
همونطور که خورشید برف رو تبدیل به آب میکنه
عشق تو تنفر سونگهون رو تبدیل به علاقه و محبت کرد
بدون هیچ حرفی لباتو بوسید…به مدت ۴۸ ثانیه
تو بدون هیچ اختیاری داشتی همکاریش میکردی..نمیدونستی چطوری اما کاملا بی اختیار بودی ، اختیارت دست سونگهون بود
+از این بعد میخوام کاری کنم که به جای رومئو و جولیت از اسم ما یاد کنن..دوستت دارم ا.ت!
(پایان)
#انهایپین
#هیسونگ
#جی
#جیک
#سونگهون
#سونو
#جونگوون
#نیکی
#تکپارتی
#سناریو
#چندپارتی
#فیک
#فیکشن
#وانشات
ا.ت_
سونگهون+
.
.
.
تو و سونگهون پنج و ماه و نیمه که به اجبار خانواده ها باهم ازدواج کرده بودین
تو دوستش داشتی اما به وضوح میفهمیدی اون ازت متنفر بود…تو این پنج ماه همیشه سرش تو کار خودش بود و باهات جوری رفتار میکرد که انگار غریبه ای
حتی اولین و آخرین رابطتون وقتی بود که سونگهون مست بود و فرداش هم که فهمید معذرت خواهی کرد
هنوز به این رفتاراش عادت نکرده بودی…دلیل اینکه ازت متنفر بود رو نمیدونستی.
قبلا از یکی شنیده بودی که میگفت تو ازدواج اجباری بعد از سه ماه هردوطرف عاشق هم میشن…اما تو داخل این پنج ماه هیچ حسی از سونگهون به جز حس تنفر پیدا نمیکردی
همینطور که داشتی به رفتارای سونگهون فکر میکردی…با شنیدن صدای باز شدن با شدت در شوکه شدی
سونگهون با یه چهار ناراحت و عصبی اومده بوت خونه
با تعجب بهش زل زده بودی پلی اون بدون کوچکترین توجه رفت تو اتاق مشکلی که باهم داشتین و خیلی محکم در رو بست
در رو به قدری محکم بست که با بسته شدن در از شدت ترس لرزیدی
پیش اینکه بری پیشش و آرومش کنی یا نه دودل بودی
از یه طرف میخواستی بری پیشش…بغلش کنی و بپرسی برای چی ناراحته
و از طرف دیگری میترسیدی که بری پیشش و با وجودت بیشتر ناراحتش کنی
(چند دقیقه بعد)
بعد از کلی کلنجار رفتن با مغزت تصمیم گرفتی کاری رو بکنی که دلت میخواد پ با انجامش مغزت آروم میگیره…اره ، تو بین این دوتا گذینه سخت گذینه اول رو انتخاب کردی
رفتی سمت در اتاق مشترکی که باهم داشتین سونگهون الان داخلش بود..رفتی داخل و با سونگهونی که نشسته ، به دیوار تکیه داده و به یه گوشه زل زده مواجه شدی
رفتی کنارش نشستی و یکی از دست هاشو گرفتی تو دستت
میخواست دستشو بکشه کنار اما تو سفت تر گرفتیش
توام به یه گوشه زل زدی و شروع به صحبت کردن کردی
_نمیدونم برای چی ناراحتی…ولی میدونم قرار نیست بهم بگی
_من توان دیدن ناراحتی یا اعصبانی بودنت رو ندارم
_درسته خیلی کم لبخندتو دیدم اما دلم میخواد همیشه حتی از از بیرون نمیخندی از درون بخندی
_پس اگه ناراحتی میتونم مثل یه دوست بشینم و تا صبح باهات صحبت کنم و دردودل کنیم…اگه عصبی ای میتونی کتکم بزنی ، دعوام کنی ، گیر بدی ، سرم داد بزنی یا…چمیدونم یه جوری اعصبانیتت رو خالی کنی
سونگهون بعد از اتمام حرفت بهت نگاه کرد توام همینکار رو کردی
+تو دوستم داری؟
با این حرفش تعجب کردی اما میخواستی صادقانه و بدون دروغ بهش جواب بدی
_خب..اره ، امااا..فکر نکنم تو دوستم داشته باشی..نه؟
میشه گفت سونگهون با اون حرفت عاشقش شده بود
همونطور که خورشید برف رو تبدیل به آب میکنه
عشق تو تنفر سونگهون رو تبدیل به علاقه و محبت کرد
بدون هیچ حرفی لباتو بوسید…به مدت ۴۸ ثانیه
تو بدون هیچ اختیاری داشتی همکاریش میکردی..نمیدونستی چطوری اما کاملا بی اختیار بودی ، اختیارت دست سونگهون بود
+از این بعد میخوام کاری کنم که به جای رومئو و جولیت از اسم ما یاد کنن..دوستت دارم ا.ت!
(پایان)
#انهایپین
#هیسونگ
#جی
#جیک
#سونگهون
#سونو
#جونگوون
#نیکی
#تکپارتی
#سناریو
#چندپارتی
#فیک
#فیکشن
#وانشات
۹.۵k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.