فیک تهیونگ ( عشق+بی انتها ) p48
هیناه
با اینکه دیشب کم خوابیده بودم اما با سره حال ترین حالت ممکن از خواب بیدار شدم
رفتم طبقه پایین همه سره میز بودن
_صبح بخیرررر
مامان با لبخنده مهربونی نگام کرد و گفت : صبح بخیر عزیزه دلم
رفتم رو سرشو بوسیدمو کناره یتسه نشستم
_اونی امروز خوشحالی ؟
_من همیشه خوشحالم ولی امروز اره عزیزم
با شیطنت گفت : دلیلی داره ؟
همون طور که آبمیوه میریختم گفتم : چه دلیلی ؟ نه بابا
_حالا منو میرسونی دانشگاه ؟
_آره حتماً
از پشت میز بلند شدیمو با خداحافظی از من از خونه خارج شدیم ، همین که سوار ماشین شدیم یتسه با سرخوشی برگشت سمتم
_خب دیشب چطور بود ؟
_چی چطور بود ؟
_ای بابا همدیگه رو بغل کردین چیکار کردین اونو میگم
با تعجب گفتم : تو از کجا میدونی ؟
حق به جانب به جلوش نگاه کرد و گفت : از پنجره داشتم دید میزدم
_از دستت هیچ جای دنیا امنیت ندارم
خندید و گفت : مطلعم اونی
بالاخره رسوندمشو خودمم رفتم شرکت،اول رفتم اتاق تهیونگ چند تقه به در زدمو خیلی رسمی و سر سنگین وارد اتاقش شدم ولی همین که درو بستم نیشم باز شد دستامو باز کردمو روبه روی میزش وایستادم
_سلام صبح بخیر
عینکشو از روی چشماش برداشت و از روی صندلیش بلند شد و سمتم قدم برداشت
_صبح شما هم بخیر ملکه
دستاش دو طرف کمرم گذاشتو نگاهشو دوخت به چشمام
با تعجب به زیره چشماش دستی کشیدم
_چرا بیحال به نظر میای؟
_چیزی نیست عزیزم دیشب دیر خوابیدم بخاطر همین
_اها
سرمو گذاشتم روی سینشو چند ثانیه تو سکوت بودیم که لب زد و گفت : میخوای یه چند روزی بریم یجایی یه سفره سه چهار روزه
انگار ذهنمو خونده بود
مشتاقانه سرمو از روی سینش برداشتمو با لبخند نگاش کردم
_جدی بریم ؟
_معلومه..اگر برای توام مشکلی نداشته باشه بریم
یهو یاده مامانم افتادمو لبخندم محو شد و با ناراحتی به زمین چشم دوختم
دستشو زیره چونم گذاشت و سرمو آورد بالا
_چیشده دَمَغ شدی
کلافه گفتم : به مامانم چی بگم ؟ نمیخوام بهش دوروغ بگم از یه طرفیم بدونه نمیدونم چه واکنشی نشون میده
_نظرت چیه دوتایی با مامانت حرف بزنیم ؟ هوم ؟
سکوت کردم..بعد از چان سو حساسیت به خرج میداد واسم..در کل نمیخواستم فعلا بدونه
_نه
دوباره سرمو روی سینش گذاشتم
_هیناه زندگی خصوصیه ما باید از کارمون دور باشه.
خیلی یهویی گفته بود..خب که چی ؟!!!
_ خب..یعنی منم اینو میدونم
با اینکه دیشب کم خوابیده بودم اما با سره حال ترین حالت ممکن از خواب بیدار شدم
رفتم طبقه پایین همه سره میز بودن
_صبح بخیرررر
مامان با لبخنده مهربونی نگام کرد و گفت : صبح بخیر عزیزه دلم
رفتم رو سرشو بوسیدمو کناره یتسه نشستم
_اونی امروز خوشحالی ؟
_من همیشه خوشحالم ولی امروز اره عزیزم
با شیطنت گفت : دلیلی داره ؟
همون طور که آبمیوه میریختم گفتم : چه دلیلی ؟ نه بابا
_حالا منو میرسونی دانشگاه ؟
_آره حتماً
از پشت میز بلند شدیمو با خداحافظی از من از خونه خارج شدیم ، همین که سوار ماشین شدیم یتسه با سرخوشی برگشت سمتم
_خب دیشب چطور بود ؟
_چی چطور بود ؟
_ای بابا همدیگه رو بغل کردین چیکار کردین اونو میگم
با تعجب گفتم : تو از کجا میدونی ؟
حق به جانب به جلوش نگاه کرد و گفت : از پنجره داشتم دید میزدم
_از دستت هیچ جای دنیا امنیت ندارم
خندید و گفت : مطلعم اونی
بالاخره رسوندمشو خودمم رفتم شرکت،اول رفتم اتاق تهیونگ چند تقه به در زدمو خیلی رسمی و سر سنگین وارد اتاقش شدم ولی همین که درو بستم نیشم باز شد دستامو باز کردمو روبه روی میزش وایستادم
_سلام صبح بخیر
عینکشو از روی چشماش برداشت و از روی صندلیش بلند شد و سمتم قدم برداشت
_صبح شما هم بخیر ملکه
دستاش دو طرف کمرم گذاشتو نگاهشو دوخت به چشمام
با تعجب به زیره چشماش دستی کشیدم
_چرا بیحال به نظر میای؟
_چیزی نیست عزیزم دیشب دیر خوابیدم بخاطر همین
_اها
سرمو گذاشتم روی سینشو چند ثانیه تو سکوت بودیم که لب زد و گفت : میخوای یه چند روزی بریم یجایی یه سفره سه چهار روزه
انگار ذهنمو خونده بود
مشتاقانه سرمو از روی سینش برداشتمو با لبخند نگاش کردم
_جدی بریم ؟
_معلومه..اگر برای توام مشکلی نداشته باشه بریم
یهو یاده مامانم افتادمو لبخندم محو شد و با ناراحتی به زمین چشم دوختم
دستشو زیره چونم گذاشت و سرمو آورد بالا
_چیشده دَمَغ شدی
کلافه گفتم : به مامانم چی بگم ؟ نمیخوام بهش دوروغ بگم از یه طرفیم بدونه نمیدونم چه واکنشی نشون میده
_نظرت چیه دوتایی با مامانت حرف بزنیم ؟ هوم ؟
سکوت کردم..بعد از چان سو حساسیت به خرج میداد واسم..در کل نمیخواستم فعلا بدونه
_نه
دوباره سرمو روی سینش گذاشتم
_هیناه زندگی خصوصیه ما باید از کارمون دور باشه.
خیلی یهویی گفته بود..خب که چی ؟!!!
_ خب..یعنی منم اینو میدونم
۳.۲k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.