part💎¹²
bloody diamond
کوک: صب بخیر خانم کوچولو
ا/ت: سلام ، صب بخیر
کوک: بریم صبونه بخوريم
ا/ت: اوهوم، بریم
راوی: آماده شدن و رفتن پایین و صونه خوردن و بعدش باهم دیگه رفتن تو باغ.
ساعت ۴......
جانی ویو: آماده شدم و حرکت کردم سمت خونه جئون. حدود ۳۰ دقیقه بعد رسیدم به آدرسی که برام فرستاده بودن ، یه عمارت بود. از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه زنگ و زدم و در باز شد. نگهبانی که جلوی در وایساده بود ازم استقبال کرد و رفتار خیلی خوبی داشت.
نگهبان: خوش اومدید قربان.
جانی: م...ممنون ، می...میتونید راهنماییم کنید که کجا باید برم.
نگهبان: جک
جک: بله
نگهبان: لطفا آقا رو راهنمایی کن.
جک: از این طرف لطفا
راوی: جک ، جانی رو هدایت کرد داخل و بعد خودش از خونه خارج شد.
جانی از صحنه ای که دیده بود خیلی تعجب کرده بود و تقریبا میشه گفت پشمی براش نمونده بود.
جانی ویو: درست میبینم یعنی اون ا/ته که پیش جئون نشسته ، آروم آروم رفتم جلو وَ....
جانی: سلام
ا/ت: جانییییییی ، [ پرید بغلش ] دلم برات تنگ شده بود.
کوک: سلام آقای کیم ، خوش اومدی
جانی: ممنون😐
کوک: بیا بشین.
راوی: رفتن نشستن و کوک همه چی رو برای جانی تعریف کرد . و وقتی صحبتش تموم شد ا/تو از جانی خواستگاری کرد.
کوک: بهت قول میدم که از خواهرت محافظت کنم.
جانی: خب من نمیتونم نظری بدم. خود ا/ت باید بگه که میخواد یا نه.
کوک: خب اون نظرشو بهم گفته. و میخواد که باهام ازدواج کنه.
جانی: خب....پس دیگه من مشکلی نمیبینم.🙃
راوی: یه هفته بعد کوک و ا/ت باهم ازدواج کردن و جانی یه شغل پیدا کرده بود ، بخاطر کارش مجبور شد یه مدت بره خارج از کشور .
بعد اینکه جانی رفت ا/ت به غیر از سوزی و کوک کس دیگه ای رو نداشت.
ا/ت ویو: حوصلم سر رفته بود ، کوکَم خونه نبود و رفته بود سر کار.
گوشیمو برداشتم و دیدم که سوزی پیام داده . یکم باهم صحبت کردیم و بعد چند دقیقه مجبور شدیم از هم خدافظی کنیم.
رفتم ناهارمو خوردم و بعد رفتم یه دوش گرفتم ، از حموم که اومدم بیرون یه شماره ناشناس بهم پیام داده بود.
♤: ازش فاصله بگیر. اون یه قاتله
ا/ت: تو کی هستی
♤:سوال نپرس ، فقط ازش فاصله بگیر
ا/ت ویو: یکم ترسیدم ، کی قاتله ، از کی باید فاصله بگیرم.
راوی: چند روز گذشت و ا/ت بیخیال اون پیامک شد که دوباره همون شماره بهش پیام داد
♤:اون بهت دروغ گفته..........
•ادامه دارد•
▪︎الماس خونین▪︎
کوک: صب بخیر خانم کوچولو
ا/ت: سلام ، صب بخیر
کوک: بریم صبونه بخوريم
ا/ت: اوهوم، بریم
راوی: آماده شدن و رفتن پایین و صونه خوردن و بعدش باهم دیگه رفتن تو باغ.
ساعت ۴......
جانی ویو: آماده شدم و حرکت کردم سمت خونه جئون. حدود ۳۰ دقیقه بعد رسیدم به آدرسی که برام فرستاده بودن ، یه عمارت بود. از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه زنگ و زدم و در باز شد. نگهبانی که جلوی در وایساده بود ازم استقبال کرد و رفتار خیلی خوبی داشت.
نگهبان: خوش اومدید قربان.
جانی: م...ممنون ، می...میتونید راهنماییم کنید که کجا باید برم.
نگهبان: جک
جک: بله
نگهبان: لطفا آقا رو راهنمایی کن.
جک: از این طرف لطفا
راوی: جک ، جانی رو هدایت کرد داخل و بعد خودش از خونه خارج شد.
جانی از صحنه ای که دیده بود خیلی تعجب کرده بود و تقریبا میشه گفت پشمی براش نمونده بود.
جانی ویو: درست میبینم یعنی اون ا/ته که پیش جئون نشسته ، آروم آروم رفتم جلو وَ....
جانی: سلام
ا/ت: جانییییییی ، [ پرید بغلش ] دلم برات تنگ شده بود.
کوک: سلام آقای کیم ، خوش اومدی
جانی: ممنون😐
کوک: بیا بشین.
راوی: رفتن نشستن و کوک همه چی رو برای جانی تعریف کرد . و وقتی صحبتش تموم شد ا/تو از جانی خواستگاری کرد.
کوک: بهت قول میدم که از خواهرت محافظت کنم.
جانی: خب من نمیتونم نظری بدم. خود ا/ت باید بگه که میخواد یا نه.
کوک: خب اون نظرشو بهم گفته. و میخواد که باهام ازدواج کنه.
جانی: خب....پس دیگه من مشکلی نمیبینم.🙃
راوی: یه هفته بعد کوک و ا/ت باهم ازدواج کردن و جانی یه شغل پیدا کرده بود ، بخاطر کارش مجبور شد یه مدت بره خارج از کشور .
بعد اینکه جانی رفت ا/ت به غیر از سوزی و کوک کس دیگه ای رو نداشت.
ا/ت ویو: حوصلم سر رفته بود ، کوکَم خونه نبود و رفته بود سر کار.
گوشیمو برداشتم و دیدم که سوزی پیام داده . یکم باهم صحبت کردیم و بعد چند دقیقه مجبور شدیم از هم خدافظی کنیم.
رفتم ناهارمو خوردم و بعد رفتم یه دوش گرفتم ، از حموم که اومدم بیرون یه شماره ناشناس بهم پیام داده بود.
♤: ازش فاصله بگیر. اون یه قاتله
ا/ت: تو کی هستی
♤:سوال نپرس ، فقط ازش فاصله بگیر
ا/ت ویو: یکم ترسیدم ، کی قاتله ، از کی باید فاصله بگیرم.
راوی: چند روز گذشت و ا/ت بیخیال اون پیامک شد که دوباره همون شماره بهش پیام داد
♤:اون بهت دروغ گفته..........
•ادامه دارد•
▪︎الماس خونین▪︎
۴۸.۲k
۱۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.