آیدل جذاب من پارت ۷ ( آخر) 💫♡
از زبان هائو :
بیدار شدم که دیدم تویه اتاق با تم آبی و سفیدم سریع پاشدم و از اتاق خارج شدم که دیدم اعضایه بی تی اس طبقه ی پایین دارن صبحونه حاضر میکنن با گریه سمتشون رفتم و گفتم :
¤ مامانم کجاس؟
_ هائو نگران نباش مامانتم نجات میدیم باشه!
¤ الان کجاییم ؟
کوک : آمریکا .
¤ ولی مامانم ....
_ هیشش نترس کوچولو مامانتم نجات میدیم ..... خودم نجاتش میدم . ( هائو رو بغل کرده. )
از زبان یورا :
صبح بود که دوباره مرتیکه بوفالو اومد و با کمربند ۹۰ ضربه ی شلاق بهم زد و بعدم رف چون هائو رو فراری دادم .
* ۲ سال بعد *
* ۲ سال گذشت و گل قصه ی ما روز به روز قلبش از زندگی کردن بیشتر نا امید میشد ...... بیایید از بچگی تا الانش رو باهم مرور کنیم تا درصد عذابشو بفهمیم وقتی به دنیا میاد بعد چند سال مادرشو از دست میده که غم کمی نیس بعدم که باباش مجبورش میکنه ازدواج کنه که آدم از پدرش همچین انتظاری نداره بعدم که اون مرد بهش خیانت میکنه و ولش میکنه بعدم که بعد کلی بی خوابی و گشنگی میتونه خودش و بچش رو نجات بده ولی بعد یکم لبخند زدن دوباره صورتش گریون میشه .....
+ دلم میخواست چشام برايه همیشه بسته بشه ولی نمیشد تو همین افکار بودم که با شکستن شیشه ها افکار تو سرم پاره شد دیدم به خونه حمله شده و یهو در با شتاب باز و شد و قامت یونگی نمایان شد با گریه و شادی دوید طرفم و محکم بغلم کرد منم متقابل بغلش کردم ....
_ دلم برات تنگ شده خیلی دوست دارم .
+ منم مین یونگی !
یونگی برآید استایل بغلم کردو بردم بیرون با دیدن تن بیجون و خونی بوفالو رو زمین دلم خنک شد یونگی بردم پیش هائو بعد ۲ سال اشک شوق و دلتنگی تا آسمون میرسید.
* ۲ ماه بعد *
* امروز روی شادی یورا بود .... عروسی یورا با یونگی همه شاد بودن به خصوص هائو گویا بایسش داشت پدرش میشد .
یورا و یونگی بله رو گفتن و همو بوسیدن .....
* ۳ سال بعد *
+ پاشییییددد
_ عه یورا بزار بخوابیم .
+ کوفت پاشید ببینم هائو مگه نمیخوای بری مدرسه؟
¤ مامان تروخدا بزار بخوابم دیگه.
+ پاشو ازت دلخورم دیشب آغوش شوهرمو ازم گرفتی خودت خوابیدی پاشو ببینم.
_ خب امشب تو بخواب .
+ نزارید با یه سطل آب بیام سراغتون ها !
_¤ :( خوابن )
+ باشه
رفتم آب برداشتم و ریختم روشون که یونگی به هائو گفت بره پیش هینا ( دخترشون که ۱ سالشه)
وقتی هائو رف یونگی دستمو گرف پرتم کرد رو تخت و کلی قلقلکم داد .
و به خوبی و خوشی زندگی کردن .
امیدوارم از خوندن این رمان لذت برده باشید ♡
بیدار شدم که دیدم تویه اتاق با تم آبی و سفیدم سریع پاشدم و از اتاق خارج شدم که دیدم اعضایه بی تی اس طبقه ی پایین دارن صبحونه حاضر میکنن با گریه سمتشون رفتم و گفتم :
¤ مامانم کجاس؟
_ هائو نگران نباش مامانتم نجات میدیم باشه!
¤ الان کجاییم ؟
کوک : آمریکا .
¤ ولی مامانم ....
_ هیشش نترس کوچولو مامانتم نجات میدیم ..... خودم نجاتش میدم . ( هائو رو بغل کرده. )
از زبان یورا :
صبح بود که دوباره مرتیکه بوفالو اومد و با کمربند ۹۰ ضربه ی شلاق بهم زد و بعدم رف چون هائو رو فراری دادم .
* ۲ سال بعد *
* ۲ سال گذشت و گل قصه ی ما روز به روز قلبش از زندگی کردن بیشتر نا امید میشد ...... بیایید از بچگی تا الانش رو باهم مرور کنیم تا درصد عذابشو بفهمیم وقتی به دنیا میاد بعد چند سال مادرشو از دست میده که غم کمی نیس بعدم که باباش مجبورش میکنه ازدواج کنه که آدم از پدرش همچین انتظاری نداره بعدم که اون مرد بهش خیانت میکنه و ولش میکنه بعدم که بعد کلی بی خوابی و گشنگی میتونه خودش و بچش رو نجات بده ولی بعد یکم لبخند زدن دوباره صورتش گریون میشه .....
+ دلم میخواست چشام برايه همیشه بسته بشه ولی نمیشد تو همین افکار بودم که با شکستن شیشه ها افکار تو سرم پاره شد دیدم به خونه حمله شده و یهو در با شتاب باز و شد و قامت یونگی نمایان شد با گریه و شادی دوید طرفم و محکم بغلم کرد منم متقابل بغلش کردم ....
_ دلم برات تنگ شده خیلی دوست دارم .
+ منم مین یونگی !
یونگی برآید استایل بغلم کردو بردم بیرون با دیدن تن بیجون و خونی بوفالو رو زمین دلم خنک شد یونگی بردم پیش هائو بعد ۲ سال اشک شوق و دلتنگی تا آسمون میرسید.
* ۲ ماه بعد *
* امروز روی شادی یورا بود .... عروسی یورا با یونگی همه شاد بودن به خصوص هائو گویا بایسش داشت پدرش میشد .
یورا و یونگی بله رو گفتن و همو بوسیدن .....
* ۳ سال بعد *
+ پاشییییددد
_ عه یورا بزار بخوابیم .
+ کوفت پاشید ببینم هائو مگه نمیخوای بری مدرسه؟
¤ مامان تروخدا بزار بخوابم دیگه.
+ پاشو ازت دلخورم دیشب آغوش شوهرمو ازم گرفتی خودت خوابیدی پاشو ببینم.
_ خب امشب تو بخواب .
+ نزارید با یه سطل آب بیام سراغتون ها !
_¤ :( خوابن )
+ باشه
رفتم آب برداشتم و ریختم روشون که یونگی به هائو گفت بره پیش هینا ( دخترشون که ۱ سالشه)
وقتی هائو رف یونگی دستمو گرف پرتم کرد رو تخت و کلی قلقلکم داد .
و به خوبی و خوشی زندگی کردن .
امیدوارم از خوندن این رمان لذت برده باشید ♡
۵.۳k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.