وانشات خونآشامی ~آشنایی خونین ~pt۲۸
فکراتو کردی
و روز بعدش رفتی اونجا
وقتی ب قصر رسیدی
چن ثانیه وایسادی و فق نگاش کردی
بغضت جمع شد ول خودتو کنترل کردی
رفتی جلو نگهبان جلو بود
اراتو کرد
. ت: سلام
": سلام بفرمایین
ا. ت: من از شرکت... اومدم(کارت ورود رو بهش نشون دادی)
": بفرمایین
رفتی ت و دنبتلت اومدن
": شما خبرنگار هستین
ا. ت: ن من صاحبش هستم
": واا. خانم ا. ت شناختمتون...
داشت بهت اطرافو نشون میداد
داشتین ب اتاقتون نزدیک میشدین
": اینجا یکی از اتاقا هست ک درش باز نمیشه..
رفتین سمت کتابخونه
": اینم دومین اتاق ک هیچوقت باز نمیشه... دیگ خودتون فهمیدید.. من میتونم برم؟
ا. ت: البته ک
رفت و تو هم بدون وقفه رفتی سمت اتاقتون
رفتی دم در یکم وایسادی
بعدش درو باز کردی
همین ک رفتی تو دیدی شیشه های بالکن از سیاهی دراومدن.. ترسیدی
اومدی بیرون درو بستی وای یکم باز گذاشتی دیدی دوبار سیاه شد پنجره ها
خیالت راحت شد رفتی تو
درو بستی
تهیونگ جوری کرد بود وقتی ت میای تو فق پنجره ها بتونن باز شن و بیرون دید شه
اشکات ناخاسته میریختن
کل اتاقو میگشتی ک تهیونگ چیزی نزاشته باشه
تو اون موقع گردنبندی ک تهیونگ واسه اینک هروقت ت دردسر باشی تهیونگ بدونه رو جا گذاشته بودی
سرجاش بود
رفتی سمتش دیدی ی نامه هم کنارش هس
اول نامه رو برداشتی
رو صندلی نشستی
نامه رو باز کردی
دیده نوشت داش
نوشته های نامه: نمیدونم قراره کی این نامه رو بخونی. شایدم هیچوقت!.. ولی ب هرحال من مینویسم.. وقتی این نامه رو میخونی پسرمون چن سالشه؟(اروم گفتی۷).. بزرگ شده؟.. شبیه کدوممون بیشتر هست(شبیه تو هست تهیونگ).. میدونم الان از دستم دلخوری با اینک زنده ام ول دوبار کنارت نیستم.. من فقط بخاطر تو نمیام.. خوناشام ها وقتی انسان میبینن کنترل دطت خودشون نیست.. من ب خاطر تو همش ی معحونی میخوردم.. حت قبل از مراسم ها هم ب تموم کسایی ک دعوت میشدن دستور میدادم ک یک هفته قبلش.. اون مهجون رو بخورن تا اثر کنه.. و بهت آسیب نزنن..(پس واسه پسرت بیا😥)..و الانم دیگ نمیتونیم این معجون رو بسازیم.. چون وسیله های مخصوص خودشو داره... اها الان میگی پس پسرمون.. اون چون یه رگش انسان هست.. و با انسان ها داره بزرگ میشه ب انسان ها آسیب نمیرسونه.. بدون خیلی دوست دارم
ا. ت: همین! حت کاعذو نصفشو ننوشتی... پ کجایی.. چرا نگفتی.. چرا هیچی از خودت نگفتی... اینا چی ان نوشتی.. هاااا
(گریه میکردی)
گردنبندتو با نامه گذاشتی جای مخفی کیفت. چون میتونستن کیفت رو کنترل کنن..
رفتی بیرون چون اگ از این بیشتر میموندی خطرناک میشد
همین ک رسیدی اخر راه رو دیدی نگهبان جلوت ظاهر شد
": اینجایبن منم داشتم دنبالتون میگشتم
ا. ت: خوب نگاه کردم ب زودی با تیمم میام
": اومم چیزه از ما هم کنفرانسی.. چیزی خاهم گرفت
ا. ت: البته.. حتما
": وای ممنون
و روز بعدش رفتی اونجا
وقتی ب قصر رسیدی
چن ثانیه وایسادی و فق نگاش کردی
بغضت جمع شد ول خودتو کنترل کردی
رفتی جلو نگهبان جلو بود
اراتو کرد
. ت: سلام
": سلام بفرمایین
ا. ت: من از شرکت... اومدم(کارت ورود رو بهش نشون دادی)
": بفرمایین
رفتی ت و دنبتلت اومدن
": شما خبرنگار هستین
ا. ت: ن من صاحبش هستم
": واا. خانم ا. ت شناختمتون...
داشت بهت اطرافو نشون میداد
داشتین ب اتاقتون نزدیک میشدین
": اینجا یکی از اتاقا هست ک درش باز نمیشه..
رفتین سمت کتابخونه
": اینم دومین اتاق ک هیچوقت باز نمیشه... دیگ خودتون فهمیدید.. من میتونم برم؟
ا. ت: البته ک
رفت و تو هم بدون وقفه رفتی سمت اتاقتون
رفتی دم در یکم وایسادی
بعدش درو باز کردی
همین ک رفتی تو دیدی شیشه های بالکن از سیاهی دراومدن.. ترسیدی
اومدی بیرون درو بستی وای یکم باز گذاشتی دیدی دوبار سیاه شد پنجره ها
خیالت راحت شد رفتی تو
درو بستی
تهیونگ جوری کرد بود وقتی ت میای تو فق پنجره ها بتونن باز شن و بیرون دید شه
اشکات ناخاسته میریختن
کل اتاقو میگشتی ک تهیونگ چیزی نزاشته باشه
تو اون موقع گردنبندی ک تهیونگ واسه اینک هروقت ت دردسر باشی تهیونگ بدونه رو جا گذاشته بودی
سرجاش بود
رفتی سمتش دیدی ی نامه هم کنارش هس
اول نامه رو برداشتی
رو صندلی نشستی
نامه رو باز کردی
دیده نوشت داش
نوشته های نامه: نمیدونم قراره کی این نامه رو بخونی. شایدم هیچوقت!.. ولی ب هرحال من مینویسم.. وقتی این نامه رو میخونی پسرمون چن سالشه؟(اروم گفتی۷).. بزرگ شده؟.. شبیه کدوممون بیشتر هست(شبیه تو هست تهیونگ).. میدونم الان از دستم دلخوری با اینک زنده ام ول دوبار کنارت نیستم.. من فقط بخاطر تو نمیام.. خوناشام ها وقتی انسان میبینن کنترل دطت خودشون نیست.. من ب خاطر تو همش ی معحونی میخوردم.. حت قبل از مراسم ها هم ب تموم کسایی ک دعوت میشدن دستور میدادم ک یک هفته قبلش.. اون مهجون رو بخورن تا اثر کنه.. و بهت آسیب نزنن..(پس واسه پسرت بیا😥)..و الانم دیگ نمیتونیم این معجون رو بسازیم.. چون وسیله های مخصوص خودشو داره... اها الان میگی پس پسرمون.. اون چون یه رگش انسان هست.. و با انسان ها داره بزرگ میشه ب انسان ها آسیب نمیرسونه.. بدون خیلی دوست دارم
ا. ت: همین! حت کاعذو نصفشو ننوشتی... پ کجایی.. چرا نگفتی.. چرا هیچی از خودت نگفتی... اینا چی ان نوشتی.. هاااا
(گریه میکردی)
گردنبندتو با نامه گذاشتی جای مخفی کیفت. چون میتونستن کیفت رو کنترل کنن..
رفتی بیرون چون اگ از این بیشتر میموندی خطرناک میشد
همین ک رسیدی اخر راه رو دیدی نگهبان جلوت ظاهر شد
": اینجایبن منم داشتم دنبالتون میگشتم
ا. ت: خوب نگاه کردم ب زودی با تیمم میام
": اومم چیزه از ما هم کنفرانسی.. چیزی خاهم گرفت
ا. ت: البته.. حتما
": وای ممنون
۱۵۶.۹k
۰۸ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.