سناریووو
اگه بچتون بگه بابا بَده •-• ~🍭
*مهم*
من این سناریو ها رو از جایی ایده میگیرم و کمی تغییرشون میدم
شخصیت های این پارت:
دازای ~ باجی ~ شو ~ گوجو ~
دازای:
نشستید رو مبل دارید با گوشیتون ور میرید که میبینید پسرتون از تو اتاقش بدو بدو میاد
پیشتون
پسرتون: مامانن بابا بده منو نجات بدههه
شماهم با تعجب پسرتون رو بغل کردید و دیدید دازای از اتاق پسرتون داره میاد و میبینید بیشتر از همیشه بانداژیه و یع بانداژ دستشه
پسرتون: مامان نجاتم بده، بابا میخواد به زور بانداژیم کنهه
و بیشتر بهتون میچسبه
(): دازای دلبندم دقیقا داری چه گوهری می افشانی؟
دازای: فقط میخوام یکم بانداژ ببندم به دستش ^_^
:() برای چی؟
دازای: زخمی نشه یه وقت ممکنه لو لو بیاد بخوردشش^_^
شما و پسرتون، دازای رو با نگاه عاقل اندر سفیه مینگرید
باجی:
تازه از خواب بیدار شده بودید و دیدید دخترتون سریع اومد و خودش رو روی شما انداخت
دخترتون: مامان،،، بابا بده نجاتم بده. *-*
و شما هم با تعجب دخترتون رو نگاه میکردید
باجی که یه عینک رو صورتش بود و یه عینک دستش پیش شما اومد
:() ای بیگانه داری چه میکنی؟
بیگانه(باجی): هیچی بابا میخوام عینک برنم بهش انقدر شلوغش کرده
:()به چه دلیل؟
باجی: با هوش بشه دیگهه مگه ندیدی هر کی باهوشه عینک میزنه
و به خودش اشاره میکنهـ
شما و دخترتون هم یک ساعت میشینین با دلیل و منطق و هزاررر تا چون و چرا برای باجی توضیح میدین هرکی عینک بزنه باهوش نیس •-•
شو:
ناموسن...خدا وکیلی از این چه انتظاری داری؟ این بشر همش خوابهه
گوجو:
تازه از خرید برگشته بودین و در رو باز میکنید که میبینید پسرتو ن دارع گریه میکنه و گوجو هم با اخم نگاهش میکنه
اومد سمتتون و شماهم خریدا رو ول کردید و رفتین سمت پسرتون و بغلش کردی
:() چی شده پسر خوشگلم چرا گریه میکنی گوجو فدات شع•-• ( بیچاره بچمممممم گوجو*-*)
پسرتون: مامانیی بابا بده دوسش ندالمم؛-؛
یه نگاه ترسناک به گوجو میندازی
گوجو: چیههه به زن من چشمام دارههه بیشعورر
:() چی شد؟
گوجو: میگه مامان فقط مال منه
پسرتون: مامانی مال منهه.؛-؛
گوجو: ساکت شو پدر صلواتی مامان تو قبل از اینکه مامانت باشه زن من بوده پس مال منه
شماهم خندتون گرفته و شوکه شدید
:()گوجو؟؟ این بچه خودت هم هستاا
گوجو: باشه من زنم رو بهش نمیدمم
پسرتون: اصن مامانی دوست دخمل منه•-•
و شما هم با کلی بدبختی جنگ جهانی چهارم رو با گوجو و پسرتون رو به صلح کشوندید و گفتید گوجو پسرتون رو ببره براش خوراکی بخره تا آشتی کنن•-•
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دستم شیکستتت
اگه دوست داشتید بگید باز هم بنویسمم
ایندفعه سعی میکنم کامل خودم بنویسم
و ببخشید اگه غلط املایی داشتم✨✨
*مهم*
من این سناریو ها رو از جایی ایده میگیرم و کمی تغییرشون میدم
شخصیت های این پارت:
دازای ~ باجی ~ شو ~ گوجو ~
دازای:
نشستید رو مبل دارید با گوشیتون ور میرید که میبینید پسرتون از تو اتاقش بدو بدو میاد
پیشتون
پسرتون: مامانن بابا بده منو نجات بدههه
شماهم با تعجب پسرتون رو بغل کردید و دیدید دازای از اتاق پسرتون داره میاد و میبینید بیشتر از همیشه بانداژیه و یع بانداژ دستشه
پسرتون: مامان نجاتم بده، بابا میخواد به زور بانداژیم کنهه
و بیشتر بهتون میچسبه
(): دازای دلبندم دقیقا داری چه گوهری می افشانی؟
دازای: فقط میخوام یکم بانداژ ببندم به دستش ^_^
:() برای چی؟
دازای: زخمی نشه یه وقت ممکنه لو لو بیاد بخوردشش^_^
شما و پسرتون، دازای رو با نگاه عاقل اندر سفیه مینگرید
باجی:
تازه از خواب بیدار شده بودید و دیدید دخترتون سریع اومد و خودش رو روی شما انداخت
دخترتون: مامان،،، بابا بده نجاتم بده. *-*
و شما هم با تعجب دخترتون رو نگاه میکردید
باجی که یه عینک رو صورتش بود و یه عینک دستش پیش شما اومد
:() ای بیگانه داری چه میکنی؟
بیگانه(باجی): هیچی بابا میخوام عینک برنم بهش انقدر شلوغش کرده
:()به چه دلیل؟
باجی: با هوش بشه دیگهه مگه ندیدی هر کی باهوشه عینک میزنه
و به خودش اشاره میکنهـ
شما و دخترتون هم یک ساعت میشینین با دلیل و منطق و هزاررر تا چون و چرا برای باجی توضیح میدین هرکی عینک بزنه باهوش نیس •-•
شو:
ناموسن...خدا وکیلی از این چه انتظاری داری؟ این بشر همش خوابهه
گوجو:
تازه از خرید برگشته بودین و در رو باز میکنید که میبینید پسرتو ن دارع گریه میکنه و گوجو هم با اخم نگاهش میکنه
اومد سمتتون و شماهم خریدا رو ول کردید و رفتین سمت پسرتون و بغلش کردی
:() چی شده پسر خوشگلم چرا گریه میکنی گوجو فدات شع•-• ( بیچاره بچمممممم گوجو*-*)
پسرتون: مامانیی بابا بده دوسش ندالمم؛-؛
یه نگاه ترسناک به گوجو میندازی
گوجو: چیههه به زن من چشمام دارههه بیشعورر
:() چی شد؟
گوجو: میگه مامان فقط مال منه
پسرتون: مامانی مال منهه.؛-؛
گوجو: ساکت شو پدر صلواتی مامان تو قبل از اینکه مامانت باشه زن من بوده پس مال منه
شماهم خندتون گرفته و شوکه شدید
:()گوجو؟؟ این بچه خودت هم هستاا
گوجو: باشه من زنم رو بهش نمیدمم
پسرتون: اصن مامانی دوست دخمل منه•-•
و شما هم با کلی بدبختی جنگ جهانی چهارم رو با گوجو و پسرتون رو به صلح کشوندید و گفتید گوجو پسرتون رو ببره براش خوراکی بخره تا آشتی کنن•-•
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دستم شیکستتت
اگه دوست داشتید بگید باز هم بنویسمم
ایندفعه سعی میکنم کامل خودم بنویسم
و ببخشید اگه غلط املایی داشتم✨✨
۶.۰k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.