قشنگ ترین عذاب من پارت ۵۱
قشنگ ترین عذاب من پارت ۵۱
ویو کوک
کوک : چرا؟ فقط بهم بگو چرا!؟(جدی)
ته : جونگ کوک! خواهش میکنم اول از همه آروم باش تا بتونم کل قضیه رو بهت بگم.(آروم)
کوک : واقعا ازم میخوای آروم باشم؟ میخوای برای اینکه عشقم ، وجودم ، قبل از من هم به کسی دل بسته آروم باشم!!؟(پوزخند)
ته : جونگ کوک من برای اولین بار با تمام قاطعیت میگم ، به جز تو به هیچ کس "دل" نبستم. درضمن...اگر بخوام تعریف کنم همه چی رو برات...باید بدونم که تو هم منو درک میکنی و هم با دقت و صبر به حرفام گوش میدی ؛ خواهش کردم ازت(آخرش آروم)
زمانی که میگفت به کسی دل نبستم جوری محکم و جدی گفت که حس غروری ته دلمو گرفت
حق با اون بود . باید خودمو کنترل میکردم ، باید تمام حرفاش رو بشنوم . بهش اعتماد دارم... نباید حتی... حتی وسط حرفاش قاطی کنم
بعد یه نفس عمیق آروم و مطمئن گفتم
کوک : من آرومم تهیونگا...و ازت میخوام ، همه چی رو بهم بگی. لطفاً
ته : ببین...من بعد از مرگ پدر و مادرم فقط جیمین ، یونگی و هینا رو داشتم. حالم خراب خراب بود. انگاری زندگیم رو باخته بودم ، ما باهم همکلاسی و دوست دانشگاه بودیم. بعد یه مدت من وابسته هینا شده بودم و اونم تظاهر به دوست داشتن من میکرد.. باهم قرار گذاشتیم و بعد یه مدت اون یه شب سرزده به خونه من اومد و از بعد اونم باهم زندگی میکردیم. من بخاطر اینکه همخونه اش بودم و بهش وابسته شده بودم نمیتونستم ترکش کنم. فکر میکردم هینا باعث رفتار خوب منه . اما اشتباه میکردم ، اگر هم خوش و خوب بودم همش از سر توهمات و یا بودن همیشگی جیمین و یونگی بود. اونا اون موقع همو نمیشناختن . یه روز که خیلی خسته و کلافه از بیرون برمیگشتم خونه صدای ناله هایی به گوشم خورد. تعجب و حیرون دنبال هینا میگشتم. اما...وقتی در رو باز کردم با صحنه رو به روم دیگه چیزی حس نمیکردم. اون داشت جلو چشمام خیانت میکرد ؛ از اولم فقط بخاطر پول و سرمایه کنارم بود. من...اون موقع فکر میکردم کسی رو جز هینا ندارم ؛ اما اشتباه میکردم. من چشمام رو به روی همه بسته بودم ، میدونی از بعد اون اتفاق واقعا یونگی و جیمین تنها کسایی بودن که حالم رو بهتر کردن. کم کم و به مرور با جین و نامجون آشنا شدم . زمانی هم که فهمیدم میا دوست دختر جیهوپه هم خوشحال بودم و هم مطمئن ؛ تمام افراد مهم زندگیم باهم یه جا بودیم.
تمام حرفاش رو شنیدم. اون فقط بخشی از مشکل رو بهم گفته ... اما چقدر تو همین چند کلمه درد وجود داشت.
من اشتباه کردم ؛ قضاوت بیخودی هم کردم
ویو کوک
کوک : چرا؟ فقط بهم بگو چرا!؟(جدی)
ته : جونگ کوک! خواهش میکنم اول از همه آروم باش تا بتونم کل قضیه رو بهت بگم.(آروم)
کوک : واقعا ازم میخوای آروم باشم؟ میخوای برای اینکه عشقم ، وجودم ، قبل از من هم به کسی دل بسته آروم باشم!!؟(پوزخند)
ته : جونگ کوک من برای اولین بار با تمام قاطعیت میگم ، به جز تو به هیچ کس "دل" نبستم. درضمن...اگر بخوام تعریف کنم همه چی رو برات...باید بدونم که تو هم منو درک میکنی و هم با دقت و صبر به حرفام گوش میدی ؛ خواهش کردم ازت(آخرش آروم)
زمانی که میگفت به کسی دل نبستم جوری محکم و جدی گفت که حس غروری ته دلمو گرفت
حق با اون بود . باید خودمو کنترل میکردم ، باید تمام حرفاش رو بشنوم . بهش اعتماد دارم... نباید حتی... حتی وسط حرفاش قاطی کنم
بعد یه نفس عمیق آروم و مطمئن گفتم
کوک : من آرومم تهیونگا...و ازت میخوام ، همه چی رو بهم بگی. لطفاً
ته : ببین...من بعد از مرگ پدر و مادرم فقط جیمین ، یونگی و هینا رو داشتم. حالم خراب خراب بود. انگاری زندگیم رو باخته بودم ، ما باهم همکلاسی و دوست دانشگاه بودیم. بعد یه مدت من وابسته هینا شده بودم و اونم تظاهر به دوست داشتن من میکرد.. باهم قرار گذاشتیم و بعد یه مدت اون یه شب سرزده به خونه من اومد و از بعد اونم باهم زندگی میکردیم. من بخاطر اینکه همخونه اش بودم و بهش وابسته شده بودم نمیتونستم ترکش کنم. فکر میکردم هینا باعث رفتار خوب منه . اما اشتباه میکردم ، اگر هم خوش و خوب بودم همش از سر توهمات و یا بودن همیشگی جیمین و یونگی بود. اونا اون موقع همو نمیشناختن . یه روز که خیلی خسته و کلافه از بیرون برمیگشتم خونه صدای ناله هایی به گوشم خورد. تعجب و حیرون دنبال هینا میگشتم. اما...وقتی در رو باز کردم با صحنه رو به روم دیگه چیزی حس نمیکردم. اون داشت جلو چشمام خیانت میکرد ؛ از اولم فقط بخاطر پول و سرمایه کنارم بود. من...اون موقع فکر میکردم کسی رو جز هینا ندارم ؛ اما اشتباه میکردم. من چشمام رو به روی همه بسته بودم ، میدونی از بعد اون اتفاق واقعا یونگی و جیمین تنها کسایی بودن که حالم رو بهتر کردن. کم کم و به مرور با جین و نامجون آشنا شدم . زمانی هم که فهمیدم میا دوست دختر جیهوپه هم خوشحال بودم و هم مطمئن ؛ تمام افراد مهم زندگیم باهم یه جا بودیم.
تمام حرفاش رو شنیدم. اون فقط بخشی از مشکل رو بهم گفته ... اما چقدر تو همین چند کلمه درد وجود داشت.
من اشتباه کردم ؛ قضاوت بیخودی هم کردم
۲.۹k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.