part ❷❸🦭👩🦯
بورام « کم مونده بود گریه کنم! پتو رو کشیدم روی خودم و توی خودم جمع شدم.... تقریبا نیم ساعتی میشد که یهو دستی دور کمرم حلقه شد و توی آغوش گرمی فرو رفتم.... کوک...
کوک « میدونم داری خودخوری میکنی ولی بهشون حق بده! دوستت دارن و نمیخوان آسیب ببینی... فردا جفتشون آشتی میکنن باهات... الانم بخواب صبح شده و استراحت نکردی... کلی هم کار داری فردا
بورام « کوک... خوشحالم اینجایی... چشمام رو بستم و با نوازش های کوک به خواب رفتم....
_حوالی هفت صبح بود که به خاطر درد قلبش بیدار شد... وقتی استرس زیادی رو تحمل میکرد اینجوری میشد... همه خوابیده بودن و عمارت همچنان سوت و کور بود.... آروم از تخت پایین اومد و به سراغ کیفش رفت... قرص کوچیکی رو که همیشه همراه خودش حمل میکرد رو توی دهان گذاشت و با آب خورد ... روی صندلی نشست و چشماشو بست تا کمی آرامش بگیره.... با برخورد گرمی دستی روی پیشونیش از جا پرید و با عطر آشنای یونگی مواجه شد.... ی.. یونگی
یونگی « قلبت درد میکنه؟
بورام « نه نه خوبم... تو کی بیدار شدی؟
یونگی « چند دقیقه ای میشه.... پاشو بریم فشارت رو بگیرم اگه پایین بود میریم بیمارستان
بورام « یاععععع چه خبره... خوبم چیزی نیست
یونگی « لجبازی؟ میدونی که ازش متنفرم پس حرف گوش کن بورام
بورام « عین جوجه اردک پشت سر یونگی راه اوفتادم و وقتی رفتیم توی اتاق خودش یه جعبه در اورد و بعد دستگاه فشار رو در اورد... با دیدن چهره یونگی قند تو دلم آب شد... موهای بهم ریخته و پریشونش جذابیتش رو صد برابر کرده بود .... با حس سفت شدن کش دستگاه نگاهم رو به دستگاه دوختم و گفتم « یونگی این خیلی سفت شده هاااا... الان میترکه
یونگی « دو دقیقه زبون به دهن بگیر بچه.... فشارت لب مرزه...
بورام « راستی ساعت چنده؟
یونگی « هفت و نیم
بورام « یا خدا دیرم شدهههههه... یونگی من لباس ندارم اینجاااا
یونگی « هر جا بخواهی بری خودم میرسونمت... بعدشم کارمند که نیستی... طراحی هاتم با خودمه پس مشکلی نیست
بورام « اما
یونگی « میشه اینقدر لجباز نباشی؟
_دنبال پاسخ مناسبی برای پیچوندن یونگی بود که صدای از به گوش رسید.... کمی بعد مادر یونگی با خوش رویی وارد اتاق شد
مادر یونگی « اوه بچه ها اینجایین... دنبالتون میگشتم
یونگی « چیزی شده مادر؟
مادر یونگی « نه پسرم بچه ها رو بیدار کردم صبحانه اتون رو بخورید دیرتون نشه...
یونگی « الان میایم... بریم؟
بورام « اره.... دستم رو گرفت و رفتیم پایین.... شخصیت یونگی یه شخصیت خاص بود! میتونست خیلی بی توجه باشه و همزمان خیلی حساس... بچه ها پشت میز نشسته بودن و با اومدن ما همشون سلام کردن جز جیهوپ که سرد برخورد میکرد.... حرصم گرفته بود ... وقتی قهر میکرد هیچ جوره حریفش نبودم ... بی حوصله با غذام بازی میکردم
کوک « میدونم داری خودخوری میکنی ولی بهشون حق بده! دوستت دارن و نمیخوان آسیب ببینی... فردا جفتشون آشتی میکنن باهات... الانم بخواب صبح شده و استراحت نکردی... کلی هم کار داری فردا
بورام « کوک... خوشحالم اینجایی... چشمام رو بستم و با نوازش های کوک به خواب رفتم....
_حوالی هفت صبح بود که به خاطر درد قلبش بیدار شد... وقتی استرس زیادی رو تحمل میکرد اینجوری میشد... همه خوابیده بودن و عمارت همچنان سوت و کور بود.... آروم از تخت پایین اومد و به سراغ کیفش رفت... قرص کوچیکی رو که همیشه همراه خودش حمل میکرد رو توی دهان گذاشت و با آب خورد ... روی صندلی نشست و چشماشو بست تا کمی آرامش بگیره.... با برخورد گرمی دستی روی پیشونیش از جا پرید و با عطر آشنای یونگی مواجه شد.... ی.. یونگی
یونگی « قلبت درد میکنه؟
بورام « نه نه خوبم... تو کی بیدار شدی؟
یونگی « چند دقیقه ای میشه.... پاشو بریم فشارت رو بگیرم اگه پایین بود میریم بیمارستان
بورام « یاععععع چه خبره... خوبم چیزی نیست
یونگی « لجبازی؟ میدونی که ازش متنفرم پس حرف گوش کن بورام
بورام « عین جوجه اردک پشت سر یونگی راه اوفتادم و وقتی رفتیم توی اتاق خودش یه جعبه در اورد و بعد دستگاه فشار رو در اورد... با دیدن چهره یونگی قند تو دلم آب شد... موهای بهم ریخته و پریشونش جذابیتش رو صد برابر کرده بود .... با حس سفت شدن کش دستگاه نگاهم رو به دستگاه دوختم و گفتم « یونگی این خیلی سفت شده هاااا... الان میترکه
یونگی « دو دقیقه زبون به دهن بگیر بچه.... فشارت لب مرزه...
بورام « راستی ساعت چنده؟
یونگی « هفت و نیم
بورام « یا خدا دیرم شدهههههه... یونگی من لباس ندارم اینجاااا
یونگی « هر جا بخواهی بری خودم میرسونمت... بعدشم کارمند که نیستی... طراحی هاتم با خودمه پس مشکلی نیست
بورام « اما
یونگی « میشه اینقدر لجباز نباشی؟
_دنبال پاسخ مناسبی برای پیچوندن یونگی بود که صدای از به گوش رسید.... کمی بعد مادر یونگی با خوش رویی وارد اتاق شد
مادر یونگی « اوه بچه ها اینجایین... دنبالتون میگشتم
یونگی « چیزی شده مادر؟
مادر یونگی « نه پسرم بچه ها رو بیدار کردم صبحانه اتون رو بخورید دیرتون نشه...
یونگی « الان میایم... بریم؟
بورام « اره.... دستم رو گرفت و رفتیم پایین.... شخصیت یونگی یه شخصیت خاص بود! میتونست خیلی بی توجه باشه و همزمان خیلی حساس... بچه ها پشت میز نشسته بودن و با اومدن ما همشون سلام کردن جز جیهوپ که سرد برخورد میکرد.... حرصم گرفته بود ... وقتی قهر میکرد هیچ جوره حریفش نبودم ... بی حوصله با غذام بازی میکردم
۱۳۷.۹k
۱۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.