•همه صدمه می بینند 🥀✨️
•همه صدمه می بینند 🥀✨️
پارت (۵)
داشتم کامتارو میخوندم که با
کامنتای هیت روبه رو شدم
* دختره ی هر*زه فکر میکنه کیی
* خودشو به جونگ کوک انداخته
* دختره ی خودخواه و خودشیفته خودشه رو چقدر میگیره
* اون باید از کیپاپ بره چون ایرانی
* خیلی زشته کوک به زور باهاش رابطه داره
با هر کدوم از کامنتای که میخوندم اشکام سرازیر میشد که کوک اومد سری گوشیم و خاموش کردم و رومو اونور کرده ام و اشکامو پاک کردم سعی کردم آروم باشم که کوک پرسید : چیزی شده حالت خوبه ..؟
ا.ت : هوم آره اره خوبم چرااا راه نمی...نمیفتی ؟؟
کوک : میدونم یچیزی شده پس بگوو؟؟ من تورو میشناسم از چونش گرفتم و صورتشو سمت خودم آوردم به چشاش نگاه کردم پر از اشک بود
ا.ت : دستشو کنار زدم و گفتم چیزی ام نیست فف..فقط یییا..یاد به خاطره افتادم همین
کوک : میدونی تا نگی از اینجا نمیریم باز کامنتارو خوندی ؟؟؟ ارهههه
ا.ت : اای بابا نه دیگه گفتم هیچی نشده جونگ کوک چرا انقدر گیر میده (داد)
کوک : باشه من دیگه چیزی نمیگم و راه افتاد ا.ت تو ذهنش با خودش درگیر بود به بیرون پنجره خیره شده بود و بی صدا اشک میریخت و تو ذهنش میگفت : مگه من چیکار کردم که همه انقدر ازم نفرت دارن مگه من شما هارو چیکار کردم بجز مهربونی کار دیگه ای نکردم که ناخودآگاه یاد یه حرفی که یه هیتر زده بود افتاد : نکنه که کوک واقعا منو دوست نداره و فقط به اسرار با منه
روبه کوک کردم و گفتم : منو ببر خونه ی خودم کوک با تعجب به ا.ت نگاه کرد و گفت : چی میگی ؟؟ تو الان حالت خوب نیست داری هزیون میگی ... و به رانندگی اش ادامه داد ا.ت درحالی که اشکاشو با دستاش پاک میکرد گفت ( داد) منو ببر خونه ی خودم جونگ کوک
کوک: .....
ا.ت : باشه جواب نده و کمربندش باز کرد و میخواست درو باز کنه و بپره پایین درو باز کرد و آماده ی پریدن بود که کوک دستشو گرفت و گفت داری چه قلطی میکنی ؟؟؟؟ ( داد)
ا.ت درو بست و گفت نگه دار
کوک همینجوری دست ا.ت و گرفته بود و درحال رانندگی بود که ا.ت دوباره داد زد نگه دار دارم بهت میگم کوک کنار جاده نگه داشت و بلند داد زد داری چه قلطی میکنی هااااا؟؟
ا.ت بهش جوابی نداد و از ماشین پیاده شد کوک پیاده شد دست ا.ت و گرفت و با صدای آروم گفت ا.ت ساعت ۲ نصفه شب داری کجا میری میخوای گم شی داخل اتوبان و این تاریکی
ا.ت : با صدای بلند داد زد گم بشم بهتر از اینه با کسی که با زور داره با من سر میکنه بمونم و دست کوک و از تو دستش جدا کرد و راه افتاد
کوک که اصلا نفهمید ا.ت داره درباره ی چی صحبت میکنه رفت نشست داخل ماشین و گفت : آخه این چش بود نکنه کسی بهش چیزی گفته با دوتا دستاشو ش شروع کرد بهم ریختن موهاش و داد زدن خفیف و در آخر سرشو به فرمون چسبوند ویو ا.ت رسیدم خونه تا رسیدم خونه روی مبل نشستم و.....
پارت (۵)
داشتم کامتارو میخوندم که با
کامنتای هیت روبه رو شدم
* دختره ی هر*زه فکر میکنه کیی
* خودشو به جونگ کوک انداخته
* دختره ی خودخواه و خودشیفته خودشه رو چقدر میگیره
* اون باید از کیپاپ بره چون ایرانی
* خیلی زشته کوک به زور باهاش رابطه داره
با هر کدوم از کامنتای که میخوندم اشکام سرازیر میشد که کوک اومد سری گوشیم و خاموش کردم و رومو اونور کرده ام و اشکامو پاک کردم سعی کردم آروم باشم که کوک پرسید : چیزی شده حالت خوبه ..؟
ا.ت : هوم آره اره خوبم چرااا راه نمی...نمیفتی ؟؟
کوک : میدونم یچیزی شده پس بگوو؟؟ من تورو میشناسم از چونش گرفتم و صورتشو سمت خودم آوردم به چشاش نگاه کردم پر از اشک بود
ا.ت : دستشو کنار زدم و گفتم چیزی ام نیست فف..فقط یییا..یاد به خاطره افتادم همین
کوک : میدونی تا نگی از اینجا نمیریم باز کامنتارو خوندی ؟؟؟ ارهههه
ا.ت : اای بابا نه دیگه گفتم هیچی نشده جونگ کوک چرا انقدر گیر میده (داد)
کوک : باشه من دیگه چیزی نمیگم و راه افتاد ا.ت تو ذهنش با خودش درگیر بود به بیرون پنجره خیره شده بود و بی صدا اشک میریخت و تو ذهنش میگفت : مگه من چیکار کردم که همه انقدر ازم نفرت دارن مگه من شما هارو چیکار کردم بجز مهربونی کار دیگه ای نکردم که ناخودآگاه یاد یه حرفی که یه هیتر زده بود افتاد : نکنه که کوک واقعا منو دوست نداره و فقط به اسرار با منه
روبه کوک کردم و گفتم : منو ببر خونه ی خودم کوک با تعجب به ا.ت نگاه کرد و گفت : چی میگی ؟؟ تو الان حالت خوب نیست داری هزیون میگی ... و به رانندگی اش ادامه داد ا.ت درحالی که اشکاشو با دستاش پاک میکرد گفت ( داد) منو ببر خونه ی خودم جونگ کوک
کوک: .....
ا.ت : باشه جواب نده و کمربندش باز کرد و میخواست درو باز کنه و بپره پایین درو باز کرد و آماده ی پریدن بود که کوک دستشو گرفت و گفت داری چه قلطی میکنی ؟؟؟؟ ( داد)
ا.ت درو بست و گفت نگه دار
کوک همینجوری دست ا.ت و گرفته بود و درحال رانندگی بود که ا.ت دوباره داد زد نگه دار دارم بهت میگم کوک کنار جاده نگه داشت و بلند داد زد داری چه قلطی میکنی هااااا؟؟
ا.ت بهش جوابی نداد و از ماشین پیاده شد کوک پیاده شد دست ا.ت و گرفت و با صدای آروم گفت ا.ت ساعت ۲ نصفه شب داری کجا میری میخوای گم شی داخل اتوبان و این تاریکی
ا.ت : با صدای بلند داد زد گم بشم بهتر از اینه با کسی که با زور داره با من سر میکنه بمونم و دست کوک و از تو دستش جدا کرد و راه افتاد
کوک که اصلا نفهمید ا.ت داره درباره ی چی صحبت میکنه رفت نشست داخل ماشین و گفت : آخه این چش بود نکنه کسی بهش چیزی گفته با دوتا دستاشو ش شروع کرد بهم ریختن موهاش و داد زدن خفیف و در آخر سرشو به فرمون چسبوند ویو ا.ت رسیدم خونه تا رسیدم خونه روی مبل نشستم و.....
۴۳۴
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.