𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆²
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆²
دخترک ده ساله بیگناه در دستان پسر جوان مانند پری دریایی بی دم و گیر افتاده در طول ماهیگیری و صیادان بود... قلب پسر جوان تند تند به دلیل دویدن زیاد میتپید...بالاخره!... بالاخره به ماشین رسیدن پسر روی صندلی جلوی ماشین نشست و پ.اهای دخترک را از هم باز و روی خودش نشاند قد کوتاه دختر بچه جه پلیسها را جلب نمیکرد به همین دلیل زیاد تابلو نبود... ماشین رو استارت زد و با سریعترین سرعت ممکن از محمظه خارج شد ضربان قلب پسر جوان تقریباً منظم شده بود برخورد موهای بلند و قهوهای تیره دختر بچه به گونه پسر جوان باعث حس گناهکاری به پسر دست میداد...
ویو کوک
منو ببخش کوچولو...من...من مجبور بودم...بهت قول میدم...قول میدم به بهترین شکل ممکن ازت مراقبت و بزرگت کنم....
"راوی"
بعد از رسیدن به عمارت جئون ئون به خدمتکارها دستور داد تمام دوربینها را روشن کند و تمام بادیگاردها گوش به زنگ جلوی درها بایستند جئون دخترک را روی تخت اتاقش گذاشت و پتو را روش کشید و برای امنیت در را قفل کرد...
(فلش بک صبح)
دخترک با سردرگمی و سردردش از خواب بیدار شد.... هیچی از اتفاق دیشب بعد از ترکیدن بمب یادش نمیاومد.... پتو رو کنار کشید و پ.اهاش رو از روی تخت آویزون کرد به دور و برش نگاه کرد که چشمش به ساعت دیواری توی اتاق افتاد ساعت ۶ صبح را نشون میداد....
دخترک ده ساله بیگناه در دستان پسر جوان مانند پری دریایی بی دم و گیر افتاده در طول ماهیگیری و صیادان بود... قلب پسر جوان تند تند به دلیل دویدن زیاد میتپید...بالاخره!... بالاخره به ماشین رسیدن پسر روی صندلی جلوی ماشین نشست و پ.اهای دخترک را از هم باز و روی خودش نشاند قد کوتاه دختر بچه جه پلیسها را جلب نمیکرد به همین دلیل زیاد تابلو نبود... ماشین رو استارت زد و با سریعترین سرعت ممکن از محمظه خارج شد ضربان قلب پسر جوان تقریباً منظم شده بود برخورد موهای بلند و قهوهای تیره دختر بچه به گونه پسر جوان باعث حس گناهکاری به پسر دست میداد...
ویو کوک
منو ببخش کوچولو...من...من مجبور بودم...بهت قول میدم...قول میدم به بهترین شکل ممکن ازت مراقبت و بزرگت کنم....
"راوی"
بعد از رسیدن به عمارت جئون ئون به خدمتکارها دستور داد تمام دوربینها را روشن کند و تمام بادیگاردها گوش به زنگ جلوی درها بایستند جئون دخترک را روی تخت اتاقش گذاشت و پتو را روش کشید و برای امنیت در را قفل کرد...
(فلش بک صبح)
دخترک با سردرگمی و سردردش از خواب بیدار شد.... هیچی از اتفاق دیشب بعد از ترکیدن بمب یادش نمیاومد.... پتو رو کنار کشید و پ.اهاش رو از روی تخت آویزون کرد به دور و برش نگاه کرد که چشمش به ساعت دیواری توی اتاق افتاد ساعت ۶ صبح را نشون میداد....
۱۳.۱k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.