شینپی (پارت ۲۴)
مکثی کرد .
سینا : نه ، شاید ا/ت به هوش بیاد دنبالتون بگرده...
از روی صندلی بلند شد و کلیدی از توی جیبش درآورد. سینا : این خونه ی دوم ا/ت ست . میگم بچه ها ببرنتون .
بعدم زنگ زد به یکی و سپرد مارو ببره خونه .***این خونه کوچیکتر از قبلیه ولی جا به اندازه کافی برای هممون هست .
(فردا صبح)
روی تخت از این پهلو به اون پهلو شدم ، کل شب نخوابیدم . فکرم خیلی مشغول ا/ت ست... صدای تق تق در اومد . یکی از نگهبانا اومد داخل .
نگهبان : باید برید بیمارستان ، خانوم ا/ت به هوش اومده . انگار برق گرفته باشم پریدم و صاف نشستم .
کوک : چی؟! به هوش اومده؟ (با ذوق)
نگهبان : بله ، آماده شید تا بریم . با سریع ترین حالت ممکن لباسامو عوض کردم و حاضر شدم .***یکی از یکی نگران تر بودیم و توی سالن های بیمارستان می دویدیم . بالاخره به اتاق ا/ت رسیدیم .
"ویو ا/ت"
یه صداهایی می شنیدم ، مردم یا نه؟ خدا کنه نمرده باشم ولی کی از اون وضعیت جون سالم به در می بره؟ بدنم خیلی درد داشت ، انگار جدی جدی زندم!
چشمامو باز کردم . اول مثل فیلما فقط نور سفید دیدم ولی بعدش یکم تصویر واضح شد . یکم گردنم رو چرخوندم و سینا رو دیدم که دستمو محکم گرفته بود.
ا/ت : س...سی... ودف چرا زبونم نمی چرخه!
ا/ت : سی...سینا . سرشو بالا آورد . خدای من! تا حالا اینجوری ندیده بودمش...چشماش و کل صورتش از شدت گریه قرمز شده بودن و خیلی پریشون بود .
ا/ت : پ...پسر ! چقدر داغونی...(با لبخند بی حال)
سینا : ا/ت...ا/ت به هوش اومدی! پرید و بغلم کرد . میتونستم حس کنم انقدر سبک شد که انگار باری از روی دوشش برداشتن . ازم جدا شد و دوباره دستمو گرفت .
سینا : تو خیلی قوی بودی ا/ت . دیگه در امانی .
ا/ت : م...مینهو چی شد؟ پسرا کجان؟ سالمن؟
سینا : مینهو رو کشتم . پسرا هم جاشون امنه .
ا/ت : کجان؟
سینا : اون یکی خونه ت .
ا/ت : قبلیه از بین رفت نه؟
سینا : آره ولی...د...درستش میکنیم .
ا/ت : خواهش میکنم بگو پسرا بیان ، باید خیالم راحت بشه .
با بی حوصلگی گفت : باشه حالا...
#فیک_بی_تی_اس #فیک
سینا : نه ، شاید ا/ت به هوش بیاد دنبالتون بگرده...
از روی صندلی بلند شد و کلیدی از توی جیبش درآورد. سینا : این خونه ی دوم ا/ت ست . میگم بچه ها ببرنتون .
بعدم زنگ زد به یکی و سپرد مارو ببره خونه .***این خونه کوچیکتر از قبلیه ولی جا به اندازه کافی برای هممون هست .
(فردا صبح)
روی تخت از این پهلو به اون پهلو شدم ، کل شب نخوابیدم . فکرم خیلی مشغول ا/ت ست... صدای تق تق در اومد . یکی از نگهبانا اومد داخل .
نگهبان : باید برید بیمارستان ، خانوم ا/ت به هوش اومده . انگار برق گرفته باشم پریدم و صاف نشستم .
کوک : چی؟! به هوش اومده؟ (با ذوق)
نگهبان : بله ، آماده شید تا بریم . با سریع ترین حالت ممکن لباسامو عوض کردم و حاضر شدم .***یکی از یکی نگران تر بودیم و توی سالن های بیمارستان می دویدیم . بالاخره به اتاق ا/ت رسیدیم .
"ویو ا/ت"
یه صداهایی می شنیدم ، مردم یا نه؟ خدا کنه نمرده باشم ولی کی از اون وضعیت جون سالم به در می بره؟ بدنم خیلی درد داشت ، انگار جدی جدی زندم!
چشمامو باز کردم . اول مثل فیلما فقط نور سفید دیدم ولی بعدش یکم تصویر واضح شد . یکم گردنم رو چرخوندم و سینا رو دیدم که دستمو محکم گرفته بود.
ا/ت : س...سی... ودف چرا زبونم نمی چرخه!
ا/ت : سی...سینا . سرشو بالا آورد . خدای من! تا حالا اینجوری ندیده بودمش...چشماش و کل صورتش از شدت گریه قرمز شده بودن و خیلی پریشون بود .
ا/ت : پ...پسر ! چقدر داغونی...(با لبخند بی حال)
سینا : ا/ت...ا/ت به هوش اومدی! پرید و بغلم کرد . میتونستم حس کنم انقدر سبک شد که انگار باری از روی دوشش برداشتن . ازم جدا شد و دوباره دستمو گرفت .
سینا : تو خیلی قوی بودی ا/ت . دیگه در امانی .
ا/ت : م...مینهو چی شد؟ پسرا کجان؟ سالمن؟
سینا : مینهو رو کشتم . پسرا هم جاشون امنه .
ا/ت : کجان؟
سینا : اون یکی خونه ت .
ا/ت : قبلیه از بین رفت نه؟
سینا : آره ولی...د...درستش میکنیم .
ا/ت : خواهش میکنم بگو پسرا بیان ، باید خیالم راحت بشه .
با بی حوصلگی گفت : باشه حالا...
#فیک_بی_تی_اس #فیک
۱۳.۵k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.