✞رمان انتقام✞ پارت 25
•انتقام
دیانا: با بچها رفتیم سمت خونه من...شاید خودمم میدونستم ک فقط از لج ارسلان دارم میرم سمت عرفان ولی نمیخواستم این قضیه رو باور کنم...
اتوسا: خب عرفان چه رنگی دوست داره؟
دیانا: نمیدونم
مهدیس: حالا ارسلان چه رنگی دوست داره:)
دیانا: بنفش
پانیذ: این نشون عاشق شدنه
دیانا: خفه شید...خب لباس انتخاب کنیم..
اتوسا: رژ قرمزتو پر رنگ تر کن
دیانا: انقدر اون رژ و رو لبم مالیدی دیگه چیزی نمونده ازش...
مهدیس: باید دلبری کنی برای عرفان
ارسلان: به نظرت هودی بنفش بپوشم یا سفید؟
مهراب: بنفش
ممدرضا: چرا خونه نیستن دخترا؟
امیر: اتوسا بهم پیام داد کافه رفتن
رضا: لوکیشن و گرفتی ازشون؟
امیر: اره اونجا بریم سوپرایز کنیم..
مهراب: گل یادت نره ارسلان
ارسلان: بادکنکارو شما بیارین
_
اتوسا: وای دیانا محشر شدی..
مهدیس: اگه من جای عرفان بودم همونجا خام خام میخوردمت
دیانا: ارسلان همیشه بهم میگف قشنگیاتو کسی نباید ببینه(با بغض)
پانیذ: عه اشک تو چشات جمع نشه ک ارایشت خراب میشه...
اتوسا: بچها راه بیوفتین سمت کافه...
مهدیس: ما کجا بریم؟ باهاش بریم سر قرار اسکلا؟
اتوسا: عزیزم تو ماشین میشینیم تماشا میکنیم چی میشه
پانیذ: فکر خوبیه بزن بریم
ارسلان: رضا تند تر رانندگی کن برسیم دیر میشه ها
رضا: نترس دختره رو نمیدزدن
مهراب: شایدن دزدیدن
ارسلان: خفه شو لطفا مهراب عزیز...
__
دیانا: از ماشین پیاده شدم و دخترا گفتن تو ماشین میمونن رفتم سمت کافه هیچ کس داخل نبود ک ی دفعه...
دیانا: با بچها رفتیم سمت خونه من...شاید خودمم میدونستم ک فقط از لج ارسلان دارم میرم سمت عرفان ولی نمیخواستم این قضیه رو باور کنم...
اتوسا: خب عرفان چه رنگی دوست داره؟
دیانا: نمیدونم
مهدیس: حالا ارسلان چه رنگی دوست داره:)
دیانا: بنفش
پانیذ: این نشون عاشق شدنه
دیانا: خفه شید...خب لباس انتخاب کنیم..
اتوسا: رژ قرمزتو پر رنگ تر کن
دیانا: انقدر اون رژ و رو لبم مالیدی دیگه چیزی نمونده ازش...
مهدیس: باید دلبری کنی برای عرفان
ارسلان: به نظرت هودی بنفش بپوشم یا سفید؟
مهراب: بنفش
ممدرضا: چرا خونه نیستن دخترا؟
امیر: اتوسا بهم پیام داد کافه رفتن
رضا: لوکیشن و گرفتی ازشون؟
امیر: اره اونجا بریم سوپرایز کنیم..
مهراب: گل یادت نره ارسلان
ارسلان: بادکنکارو شما بیارین
_
اتوسا: وای دیانا محشر شدی..
مهدیس: اگه من جای عرفان بودم همونجا خام خام میخوردمت
دیانا: ارسلان همیشه بهم میگف قشنگیاتو کسی نباید ببینه(با بغض)
پانیذ: عه اشک تو چشات جمع نشه ک ارایشت خراب میشه...
اتوسا: بچها راه بیوفتین سمت کافه...
مهدیس: ما کجا بریم؟ باهاش بریم سر قرار اسکلا؟
اتوسا: عزیزم تو ماشین میشینیم تماشا میکنیم چی میشه
پانیذ: فکر خوبیه بزن بریم
ارسلان: رضا تند تر رانندگی کن برسیم دیر میشه ها
رضا: نترس دختره رو نمیدزدن
مهراب: شایدن دزدیدن
ارسلان: خفه شو لطفا مهراب عزیز...
__
دیانا: از ماشین پیاده شدم و دخترا گفتن تو ماشین میمونن رفتم سمت کافه هیچ کس داخل نبود ک ی دفعه...
۱۰۵.۷k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.