یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت بیست و هشت
ملکا:باشه بابا جون الان میام
خواستم برم که نگاهی به سرو وعضم انداختم
اگه من با ابن لباس برم جلوی مهمونا بابا ناراحت میشه
برای همین رفتم هم لباس بخرم هم کفش هم ارایشگاه رفتم
یه لباس قرمز کوتاه پوشیدم
با کفش قرمز
خط چشمم قرمز
رژم قرمز
گردنبند با گوشواره ساده بود خیلی نخواستم پر زرق و برق باشن
توی آینه خودمو نگاه کردم خوب خیلی خوب شدم
در خونه در زدم خدمتکار در رو باز کرد
خدمتکار:خوش اومدین خانم مهمونا توی سالن منتظرتون هستن
وقتی پیش مهمونا رسیدم سرمو بالا گرفتم
و سلام کردم که یهو دیدم فرمانده جلوم نشسته
بابا:اینم دختر گلم خوش اومدی بابا
احوال پرسی کردم و دست دادم
که نوبت رسید که به فرمانده دست بدم
بهش دست دادم
هاکان:سلام من هاکان هستم از آشنایی با شما خوشحال شدم
ملکا:ملکا هستم منم همینطور
روب مبل نشستم رو به روی همدیگه نشسته بودیم
رمان ارتش
پارت بیست و هشت
ملکا:باشه بابا جون الان میام
خواستم برم که نگاهی به سرو وعضم انداختم
اگه من با ابن لباس برم جلوی مهمونا بابا ناراحت میشه
برای همین رفتم هم لباس بخرم هم کفش هم ارایشگاه رفتم
یه لباس قرمز کوتاه پوشیدم
با کفش قرمز
خط چشمم قرمز
رژم قرمز
گردنبند با گوشواره ساده بود خیلی نخواستم پر زرق و برق باشن
توی آینه خودمو نگاه کردم خوب خیلی خوب شدم
در خونه در زدم خدمتکار در رو باز کرد
خدمتکار:خوش اومدین خانم مهمونا توی سالن منتظرتون هستن
وقتی پیش مهمونا رسیدم سرمو بالا گرفتم
و سلام کردم که یهو دیدم فرمانده جلوم نشسته
بابا:اینم دختر گلم خوش اومدی بابا
احوال پرسی کردم و دست دادم
که نوبت رسید که به فرمانده دست بدم
بهش دست دادم
هاکان:سلام من هاکان هستم از آشنایی با شما خوشحال شدم
ملکا:ملکا هستم منم همینطور
روب مبل نشستم رو به روی همدیگه نشسته بودیم
۱۶.۸k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.