* * زندگی متفاوت
🐾پارت 6
#paniz
هوفف ساعت 9 شده بود خیلی دلهره داشتم مگه قرار بود چه بلایی سرم بیاره
از ترس داشتم میمردم نگاهی به اینور اونور کردم
پاشدم رفتم جلو پنجره بازش کردم
فقط نگهبانی جلو در بود
باید از پنجره فرار میکردم نگاهی به اتاق کردم
ملافه سفید بود سریع برش داشتم گره زدم بهم یه طرفش دور پای تخت بستم بقیه اشم انداختم از پنجره پایین
از شانس گندم تا نصفش بود
باید چیکار میکردم ته ته اش قطع نخاع میشدم
صدای ماشین اومد
واییی الان چه وقت اومدن بود اخه
سریع از پنجره رفتم پایین اخراش بودم که طناب از دستم شل شد افتادم بغلی کسی جیغ خفه ای کشیدم
بله اون مرده که صبح اومده بود پیشم
گذاشتتم زمین
رضا:حالا فرار میکنی اره بهت نشوند میدم (عصبی)
مچم گرفت کشوندتم تو اتاق هرچه قدر تقلا کردم ولم نکرد نکرد
محکم هلم داد اتاق درم بست
رضا:جوری شده که از دستم فرار میکنی ارههه(داد)
پانیذ:غلط کردم ولم کن مگه من چیکار کردم(هق هق)
توجه ای به التماسام نکرد از اتاق رفت بیرون وچند دقیقه ای با کمربندی که دستش بود اومد
طرف اومد
و با هر کمربندی که به من میزد نفسم بریده میشد
انقدر محکم میزد که توان تکون خوردن نداشتم
چشام طاقتش ندادشت
جیغ و دادام کل اتاق گرفته بود و اون هیچ رحمی نکرد به من....
سلام چخبر
#paniz
هوفف ساعت 9 شده بود خیلی دلهره داشتم مگه قرار بود چه بلایی سرم بیاره
از ترس داشتم میمردم نگاهی به اینور اونور کردم
پاشدم رفتم جلو پنجره بازش کردم
فقط نگهبانی جلو در بود
باید از پنجره فرار میکردم نگاهی به اتاق کردم
ملافه سفید بود سریع برش داشتم گره زدم بهم یه طرفش دور پای تخت بستم بقیه اشم انداختم از پنجره پایین
از شانس گندم تا نصفش بود
باید چیکار میکردم ته ته اش قطع نخاع میشدم
صدای ماشین اومد
واییی الان چه وقت اومدن بود اخه
سریع از پنجره رفتم پایین اخراش بودم که طناب از دستم شل شد افتادم بغلی کسی جیغ خفه ای کشیدم
بله اون مرده که صبح اومده بود پیشم
گذاشتتم زمین
رضا:حالا فرار میکنی اره بهت نشوند میدم (عصبی)
مچم گرفت کشوندتم تو اتاق هرچه قدر تقلا کردم ولم نکرد نکرد
محکم هلم داد اتاق درم بست
رضا:جوری شده که از دستم فرار میکنی ارههه(داد)
پانیذ:غلط کردم ولم کن مگه من چیکار کردم(هق هق)
توجه ای به التماسام نکرد از اتاق رفت بیرون وچند دقیقه ای با کمربندی که دستش بود اومد
طرف اومد
و با هر کمربندی که به من میزد نفسم بریده میشد
انقدر محکم میزد که توان تکون خوردن نداشتم
چشام طاقتش ندادشت
جیغ و دادام کل اتاق گرفته بود و اون هیچ رحمی نکرد به من....
سلام چخبر
۱۰.۰k
۰۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.