⁹
جان
قشنگه مگه نه؟
دقیقا جایی که داری خوشمیگذرونی یکی میاد گند میزنه به کل خوشحالیت
دقیقا کاری که تو با من کردی جعون جونگکوک
تموم زندگیت و نابود میکنم
_لعنت بهت،چیکارت کردم مگه؟بعدشم زندگی ای دیگه واسم وجود نداره
جان:هه مطمئنی؟
_از کارای خودم خبر نداشته باشم؟
جان:اهوم،ولی درکل منتظرم باش
_یاااا لعنت بهت ولم کننن به من چیکار داری عوضی
جان:فکر میکردم یادته
_چیو؟
جان:اینکه خودتو به زور تو دل مادر پدرم جا کردی و جای منو گرفتی و بخاطر توعه احمق همه منو قاتل شناختن
_چی؟
جان:خفه شو فقط همین
کوک
دوباره سرم درد گرفت
اون لعنتی بعد از حرفای مزخرفش رفت و من هم سرم گیج رفت
سعی کردم خودمو رو پاهام نگه دارم
ولی تو این کار موفق نشدم و افتادم...
میسو
آروم از اتاق اومد بیرون
خوابم نبرده بود ساعت سه و نیم شب و نشون میداد
آروم رفتم پایین ترسیده بودم اون باشه و بازم باهام کاری انجام بده
رفتم دیدم افتاده رو زمین ترسیدم
رفتم سمتش نبضشو گرفتم
درسته ازش خوشم نمیاد ولی خب من آدم مهربونیم
بزور اون هیکل گندهاش و بردم تو اتاقش
واییی چقد اتاقش نا مرتب بود
میسو:پوففف باید یه بار اینجا رو مرتب کنم
صدای بی جونی شنیدم
_هومم خوبه پس از فردا همین کار و انجام بده
میسو:یااااا مگه من نوکرتم یا خدمتکارت؟
_نه هیچکدوم ولی مثل اینکه دلت کتک میخواد نه؟
میسو:بغض کردم واسه همین اومدم بیرون رفتم تو اون اتاق شیش هفت متری و پتو رو انداختم روم و خوابیدم
چون حتما زود بزور شیش صبح بیدارم میکنه
با این فکرا خوابم برد
با حس خالی شدن یه سطل آب یخ روم پریدم؛
اینم از پارت نهم.
نمیدونم قراره چی بشه ولی امیدوارم بخونی و حمایت کنی:).
قشنگه مگه نه؟
دقیقا جایی که داری خوشمیگذرونی یکی میاد گند میزنه به کل خوشحالیت
دقیقا کاری که تو با من کردی جعون جونگکوک
تموم زندگیت و نابود میکنم
_لعنت بهت،چیکارت کردم مگه؟بعدشم زندگی ای دیگه واسم وجود نداره
جان:هه مطمئنی؟
_از کارای خودم خبر نداشته باشم؟
جان:اهوم،ولی درکل منتظرم باش
_یاااا لعنت بهت ولم کننن به من چیکار داری عوضی
جان:فکر میکردم یادته
_چیو؟
جان:اینکه خودتو به زور تو دل مادر پدرم جا کردی و جای منو گرفتی و بخاطر توعه احمق همه منو قاتل شناختن
_چی؟
جان:خفه شو فقط همین
کوک
دوباره سرم درد گرفت
اون لعنتی بعد از حرفای مزخرفش رفت و من هم سرم گیج رفت
سعی کردم خودمو رو پاهام نگه دارم
ولی تو این کار موفق نشدم و افتادم...
میسو
آروم از اتاق اومد بیرون
خوابم نبرده بود ساعت سه و نیم شب و نشون میداد
آروم رفتم پایین ترسیده بودم اون باشه و بازم باهام کاری انجام بده
رفتم دیدم افتاده رو زمین ترسیدم
رفتم سمتش نبضشو گرفتم
درسته ازش خوشم نمیاد ولی خب من آدم مهربونیم
بزور اون هیکل گندهاش و بردم تو اتاقش
واییی چقد اتاقش نا مرتب بود
میسو:پوففف باید یه بار اینجا رو مرتب کنم
صدای بی جونی شنیدم
_هومم خوبه پس از فردا همین کار و انجام بده
میسو:یااااا مگه من نوکرتم یا خدمتکارت؟
_نه هیچکدوم ولی مثل اینکه دلت کتک میخواد نه؟
میسو:بغض کردم واسه همین اومدم بیرون رفتم تو اون اتاق شیش هفت متری و پتو رو انداختم روم و خوابیدم
چون حتما زود بزور شیش صبح بیدارم میکنه
با این فکرا خوابم برد
با حس خالی شدن یه سطل آب یخ روم پریدم؛
اینم از پارت نهم.
نمیدونم قراره چی بشه ولی امیدوارم بخونی و حمایت کنی:).
۱.۷k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.