Pt47
{از زبان عباس اقا} دیدم این سه نفر مشغول بحث کردنن اعظمم رفته تو اشپز خونه منم حوصلم سر رفته بود بلند شدم رفتم سمت مستراب همین وارد شدم ی موجود سیاه رنگی نشست رو دماغم سری دمپایی ورداشتم کوبیدم رو دماغم ک سوسکه زودتر از من ،از رو دماغم بلند شد پرواز کرد عباس اقا: عه عجب سوسک عوضیه بال داره الان میگیرمش {از زبان یونگی} ی چیز کوچیک دیدم ک داش پرواز میکرد ی دفعه عباس اقا دمپایی که همون روز اول اعظم خانم باهاش سوسک کشته بود شوت کرد سمتم ..... من:اونوقت من میگم این دمپایی رو بچم کراش داره بگید ن دمپایی خورد تو دماغم یونگی: اخخخخخخ ارمیا ...کجایید...ک...شوگاتونو کشتن....خدا **** نشستیم سر سفره اعظم خانم ی کاسه اش واسم کشید احساس میکردم دماغم فلج شده تصمیم گرفتم بعد از خوردن اش پاشم برم بگیرم بخوابم {از زبان ا/ت} ناهار خوردیم یونگی رف تو اتاق منم همه اعضا خانواده رو جمع کردم تا باهم مشورت کنیم اعظم خانم در حالی ک دارع هویج پوس میکنه: خب بگو ببینم ا/ت: خب ما قرار بود چن روز پیش برگردیم کره اما پرواز کنسل شد و کمپانی ب یونگی ی هفته مرخصی داد ما اینجا موندیم پدرام: خب ا/ت: ازین ی هفته3روز گذشته و ما فقط 4روز دیع ایرانیم اعظم خانم هویچو کنار میزاره با رو سریش دماغمشو فین میکنه: فییییییین ...هق ....دلم برا دامادم تنگ میشه عباس اقا: هعییی جدایی بد دردیه پدرام:.... ا/ت:.... من: بسع دیگ بچمو اونجا زندانی کردین بزارین بیاد ببرون ی دبیو کنسرتی چیزی بزاره دلمون باز شه ا/ت: من میخوام تو این 4روز کلی بهش خوش بگذره عباس اقا: مگه تا الان بد بوده؟ ا/ت: ن ولی دیشب...
۶.۷k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.