رمان
#رمان
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من ؟
p ³¹
اهورا
از شُک مغزم هنگ شده بود ، همچنان ناباور به زمین خیره بودم و حرفایی که زد حالم رو بیشتر دگرگون تر کرد :
دوران کودکیت به اندازه کافی بی آبرومون کردی ، کمرمون رو شکوندی ، با این حال از چی برات کم گزاشتیم که فکر فرار تو اون مغز پوکته ؟
بازوم رو گرفت و بلندم کرد ، پاهام یاریم نمیکردن ، زبونم از کار افتاده بود ، تنها حرفاش بود که توی گوشم اکو میشد ، مثل یه جنازه منو به دنبال خودش میکشید ، انقدر شک بودم که حتی نمیدونستم منو کجا میبره ، من که کاری نکرده بودم ، تقصیر من که نبود ، من کاری نکردم
با صدای بغض آلود خانوم بزرگ سر بلند کردم :
آغاا ، ولش کن ، با پسرمونم همین کارارو کردی
خانوم بزرگ دیگه اشکاش سرازیر شده بود ، چقدر مظلوم گریه میکرد
با داد مانی همه نگاه ها به سمت اون کشیده شد ، با غضب به صورت آغاجون نگاه میکرد :
اون موقع که اهورا رو دزدیدن منم بچه بودم ، ولی الان یه داداش داره که عین کوه پشتشه ، حتی به توم اجازه نمیدم اذیتش کنی یزدان خان ، میگی فرار میکنه ؟ کارای خودت این پسرو وادار به فرار میکنه یزدان خان ، میگی چی براش کم گزاشتی ؟ مگه بهش عشق دادی ؟ مگه براش دلسوزی کردی ؟ اوه ببخشید ، برامون ، این دنیارو برامون زندون کردی یزدان خان ، اهورا بخاطر اینکه احترامتو نگه داره چیزی نمیگه ، اما خودتم میدونی چقدر اذیتش میکنی ، این پسرو راحتش بزار بابا ، چطور تونستی اون حرفارو بهش بزنی وقتی خودتم دیدی اهورا چقدر حالش بد شده بود ، وقتی خودتم دیدی چه بلایی به سرش اورده بودن ، وقتی خودتم خوووب میدونی مقصر تمام این ماجرا ها کیه
بازوم رو از دست آغاجون بیرون کشید و اسیر دستای خودش کرد و به سمت خروجی راه افتاد :
بریم داداشی
داریوش و نیک هم باهامون همراه شدن ، به ماشین مانی که رسیدیم مثل همیشه داریوش جلو نشست و منو نیک عقب
از اون زمان هایی که انقدر حالم بد میشد مدت زیادی گذشته بود ولی من بازم دارم تجربش میکنم ، تا یچیزی میشه مثل آدم های ضعیف بیهوش میشم پس چرا الان خبری از بی هوشی نیست ؟ حتی حالت تهوع و معده دردو تنگی نفسم به سراغم اومده بود پس چرا از هوش نمیرم ؟ نمیخوام ببینم نمیخوام بشنوم نمیخوام حرف بزنم نمیخوام فکر کنم ، نمیخوام گذشته رو مرور کنم :
نگه .. دار
نیک نگران حالم رو میپرسید اما انگار برای مانی و داریوش عادی شده بود
❗️: جنای توی ویس بیشتر رمانمو میخونن تا شماها
نویسنده : آبان
ناشناسم برای خالی کردن خودتون
https://daigo.ir/secret/6249888941
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من ؟
p ³¹
اهورا
از شُک مغزم هنگ شده بود ، همچنان ناباور به زمین خیره بودم و حرفایی که زد حالم رو بیشتر دگرگون تر کرد :
دوران کودکیت به اندازه کافی بی آبرومون کردی ، کمرمون رو شکوندی ، با این حال از چی برات کم گزاشتیم که فکر فرار تو اون مغز پوکته ؟
بازوم رو گرفت و بلندم کرد ، پاهام یاریم نمیکردن ، زبونم از کار افتاده بود ، تنها حرفاش بود که توی گوشم اکو میشد ، مثل یه جنازه منو به دنبال خودش میکشید ، انقدر شک بودم که حتی نمیدونستم منو کجا میبره ، من که کاری نکرده بودم ، تقصیر من که نبود ، من کاری نکردم
با صدای بغض آلود خانوم بزرگ سر بلند کردم :
آغاا ، ولش کن ، با پسرمونم همین کارارو کردی
خانوم بزرگ دیگه اشکاش سرازیر شده بود ، چقدر مظلوم گریه میکرد
با داد مانی همه نگاه ها به سمت اون کشیده شد ، با غضب به صورت آغاجون نگاه میکرد :
اون موقع که اهورا رو دزدیدن منم بچه بودم ، ولی الان یه داداش داره که عین کوه پشتشه ، حتی به توم اجازه نمیدم اذیتش کنی یزدان خان ، میگی فرار میکنه ؟ کارای خودت این پسرو وادار به فرار میکنه یزدان خان ، میگی چی براش کم گزاشتی ؟ مگه بهش عشق دادی ؟ مگه براش دلسوزی کردی ؟ اوه ببخشید ، برامون ، این دنیارو برامون زندون کردی یزدان خان ، اهورا بخاطر اینکه احترامتو نگه داره چیزی نمیگه ، اما خودتم میدونی چقدر اذیتش میکنی ، این پسرو راحتش بزار بابا ، چطور تونستی اون حرفارو بهش بزنی وقتی خودتم دیدی اهورا چقدر حالش بد شده بود ، وقتی خودتم دیدی چه بلایی به سرش اورده بودن ، وقتی خودتم خوووب میدونی مقصر تمام این ماجرا ها کیه
بازوم رو از دست آغاجون بیرون کشید و اسیر دستای خودش کرد و به سمت خروجی راه افتاد :
بریم داداشی
داریوش و نیک هم باهامون همراه شدن ، به ماشین مانی که رسیدیم مثل همیشه داریوش جلو نشست و منو نیک عقب
از اون زمان هایی که انقدر حالم بد میشد مدت زیادی گذشته بود ولی من بازم دارم تجربش میکنم ، تا یچیزی میشه مثل آدم های ضعیف بیهوش میشم پس چرا الان خبری از بی هوشی نیست ؟ حتی حالت تهوع و معده دردو تنگی نفسم به سراغم اومده بود پس چرا از هوش نمیرم ؟ نمیخوام ببینم نمیخوام بشنوم نمیخوام حرف بزنم نمیخوام فکر کنم ، نمیخوام گذشته رو مرور کنم :
نگه .. دار
نیک نگران حالم رو میپرسید اما انگار برای مانی و داریوش عادی شده بود
❗️: جنای توی ویس بیشتر رمانمو میخونن تا شماها
نویسنده : آبان
ناشناسم برای خالی کردن خودتون
https://daigo.ir/secret/6249888941
۱.۶k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.