پیک نیک ناموفق...
#هیونجین #فلیکس #هان #چان #لینو #چانگبین #جونگین #سونگمین
•راستش این تک پارتی رو همینجوری نوشتم و خوشحال میشم بخونید و نظرتون رو درموردش بگین)
با اومدن هیونجین لبخندی زد و اونو تو بغلش گرفت
لبخندی متقابل زدن و نگاه هاشون رو بهم دادن با چند دقیقه که
گذشت سکوتی که بین شون بود
شکسته شد...
_فلیکس میای امروز بریم بیرون؟
= ولی تازه اومدی خسته نیستی؟
_با دیدنت هرچی خستگی داشتم رفع شد
لبخندی زد به دوست پسرش و با فکری که به ذهنش اومد ذوق کرد..
= هیونجین میگم من غذا درست کردم میای بریم پیک نیک؟
_فکر خوبیه
با ذوق به سمت اشپزخونه رفت تا غذایی هایی
رو که درست کرده بود رو تو سبد بزاره
که نگاه پرذوقش رو به هیونجین داد که با لذت بهش نگاه می کرد
چیزی شده چیزی رو صورتمه؟
_فقط به زیبایی هات خیره شدم..!
با این حرفش فلیکس فقط با خجالت
بهش نگاه می کرد
که هیونجین به سمتش رفت و..
=چرا همیشه با حرفات من رو خوشحال میکنی
_ولی اینا فقط حرف نیستن من واقعا واقعیت رو بهت گفتم
خیلی بدجنسی..
_از چه لحاظ..؟
میتونی با تمام حرکاتت و با تمام حرفات منو یا خوشحال کنی یا ناراحت..
_نمیدونستم...
بوسه ای کوتاهی ولی دلنشینی روی لب هاش گذاشت ولی همینطور این بوسه ها ادامه داشت..!
_نظرت درمورد یه رابطه تا خود صبح چیه بیبی بوی؟
نظرم مثبته
هیونجین پوزخندی زد و پسر دستاشو دور گردن هیونجین حلقه کرد به سمت تخت خواب دونفره شون رفتن
و قفل هم شدن با هرکدوم از حرکات شون ناله هاشون رو اتاق پر می کرد..!
این حس فوق العاده بود این حس رابطه و عشق اون دوتا بهم بود که نمیشد با کلمات توصیف کرد..!
•راستش این تک پارتی رو همینجوری نوشتم و خوشحال میشم بخونید و نظرتون رو درموردش بگین)
با اومدن هیونجین لبخندی زد و اونو تو بغلش گرفت
لبخندی متقابل زدن و نگاه هاشون رو بهم دادن با چند دقیقه که
گذشت سکوتی که بین شون بود
شکسته شد...
_فلیکس میای امروز بریم بیرون؟
= ولی تازه اومدی خسته نیستی؟
_با دیدنت هرچی خستگی داشتم رفع شد
لبخندی زد به دوست پسرش و با فکری که به ذهنش اومد ذوق کرد..
= هیونجین میگم من غذا درست کردم میای بریم پیک نیک؟
_فکر خوبیه
با ذوق به سمت اشپزخونه رفت تا غذایی هایی
رو که درست کرده بود رو تو سبد بزاره
که نگاه پرذوقش رو به هیونجین داد که با لذت بهش نگاه می کرد
چیزی شده چیزی رو صورتمه؟
_فقط به زیبایی هات خیره شدم..!
با این حرفش فلیکس فقط با خجالت
بهش نگاه می کرد
که هیونجین به سمتش رفت و..
=چرا همیشه با حرفات من رو خوشحال میکنی
_ولی اینا فقط حرف نیستن من واقعا واقعیت رو بهت گفتم
خیلی بدجنسی..
_از چه لحاظ..؟
میتونی با تمام حرکاتت و با تمام حرفات منو یا خوشحال کنی یا ناراحت..
_نمیدونستم...
بوسه ای کوتاهی ولی دلنشینی روی لب هاش گذاشت ولی همینطور این بوسه ها ادامه داشت..!
_نظرت درمورد یه رابطه تا خود صبح چیه بیبی بوی؟
نظرم مثبته
هیونجین پوزخندی زد و پسر دستاشو دور گردن هیونجین حلقه کرد به سمت تخت خواب دونفره شون رفتن
و قفل هم شدن با هرکدوم از حرکات شون ناله هاشون رو اتاق پر می کرد..!
این حس فوق العاده بود این حس رابطه و عشق اون دوتا بهم بود که نمیشد با کلمات توصیف کرد..!
۱.۶k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.