☁پارت سوم☁
ات: من یجوریم شده حالم داره بهم میخوره
پپا: میخوای پرستار رو صدا کنم
ات: نه
کوک: خب من میرم اگه بهم نیاز داشتید این شمارمه بهم زنگ بزنید
پپا: ممنونم
💎کوک رفت 💎
و بعد یه روز که اونجا موندم رفتم بیرون بیمارستان و دیدم که هوا رنگارنگ شده
ات: پپا
پپا: بله خانم وقتی به اون دست زدی هوا اینجوری شد
ات: ( شوکه)
یک سال بعد
ات: پپا کاری نداری دارم میرم شرکت
پپا: نه برو
ات: باشه بای
پپا: ات
ات: بله
پپا: چرا ناراحتی
ات: من نبابا
پپا: چشمات آبی شده
ات: واقعا، هیچ ولش من رفتم
ات ویو: من از وقتی که به الماس دست زدم یه اتفاقی برام افتاده اگه عصبی باشم رنگ چشمام قرمز، اگه ناراحت باشم آبی، و اگه از یه چیزی خوشم بیاد صورتی، و اگه از چیزی بترسم بنفش، وقتی از یه چیزی خوشم نیاد سبز( این موضوع رو فقط من و پپا میدونیم اگه اتفاقی رنگ چشمام پیش یکی دیگه عوض بشه میگم لنز گذاشتم) ، من بعد اینکه از بیمارستان اومدم بیرون اون آقاهه که اسمش کوکه اون یه شرکت داره که من خواستم تا اونجا منشیش بشم
ات: سلام رئیس
کوک: سلام ات
ات: ببخشید که دیر کردم
کوک: زیاد هم دیر نکردی، ات
ات: بله
کوک: من امروز قراره بریم به یجایی که اونجا شریک شرکتم رو ببینم اگه بشه تو هم میشه میشه بیای چون میخوام تو مدارک رو نشون بدی و توضیح بدی
ات:باشه
رفتن توی ماشین نشستن
درحال رانندگی
زنگ گوشی کوک
کوک : بله، چی، ولی، اه، زود میگقتی، باش خدافظ
کوک: ات باید برگردیم
ات: چرا
کوک: چون گفتن که فردا همدیگرو ببینیم
ات: ... باش
کوک: بستنی میخوای
ات: اگه بشه ممنونم
کوک: چه طعمی میخوای، من ذرتی
ات: شکلاتی
کوک: باش
چند دقیقه بعد کوک با 2بستنی اومد
ات: اومممم خیلی خوشمزست ممنونم
کوک: خواهش
بعد رفتن شرکت
زن : ات بیا
ات: بله
زن: یه نفر زنگ زده بود گفت با ات کار دارم منم گفتم اینجا نیست رفته با رئیس ماموریت
ات: کی بود
زن: نمیدونم
ات رفت وبه شماره زنگ زد
ات: الو
دختره: ات
ات: بله
دختره : از اونجا بیا بیرون اگه نمیخوای برات یه اتفاقی بیفته
ات: تو کی هست
ات: الو الووو
ات: منظورش چی بود
جیغغغغغغغغغغ
ات: صدای چی بود
رفتم سالن دیدم یه عالمه مرد سیاه پوش که دارن همه رو با تفنگ میزنن و همه جا اتیش بود
💎چشماش بنفش شد💎
یهو دیدم که رئیس رو گرفتن و یکی تفنگ رو گذاشت رو سر کوک
ات: نه
رفتم و جلوی کوک ایستادم
ات: دارین چیکار میکنید( داد)
به شکم کوک شلیک کردن
ات: رئیس ( گریه و داد)
🌼چشماش قرمز پرنگ شد 🌼
همه داشتن با تعجب به ات نگا میکردن
مرده دست ات رو گرفت و دستش سوخت
ات با یه دستش یقه ی مرده رو گرفت و سینش رو ذوب کرد
ات : حالا میفهمی که نباید اینکارو میکردی
و بعد از دستش آتیش میگرفت رو بزرگ و بزرگ کرد
مرد : عقب نشینی کنید
که بعد ات اتیش رو به همشوتن پرت کرد وهمشون مردن و بعد به حالت قبلی برگشت و رفت کوک رو بغل گرفت و امبولانس رسید و تمام بیمار هارو برد بیمارستان
ات هم رفت خونه
پپا: ات
ات: ....
پپا: چرا لباسات سوخته
ات: خب من کاملا نمیدونم چی شد( ترس)
ات: من تو دستم آتیش گرفتم
پپا: یعنی میگی تو قدرت داری
ات: نمیدونم ولی امروز( ماجرا رو تعریف کرد)
پپا: تعجب
پپا : برو یه دوش بگیر و لباسات رو عوض کن بریم بیمارستان دیدن کوک
ات: باش
پپا: میخوای پرستار رو صدا کنم
ات: نه
کوک: خب من میرم اگه بهم نیاز داشتید این شمارمه بهم زنگ بزنید
پپا: ممنونم
💎کوک رفت 💎
و بعد یه روز که اونجا موندم رفتم بیرون بیمارستان و دیدم که هوا رنگارنگ شده
ات: پپا
پپا: بله خانم وقتی به اون دست زدی هوا اینجوری شد
ات: ( شوکه)
یک سال بعد
ات: پپا کاری نداری دارم میرم شرکت
پپا: نه برو
ات: باشه بای
پپا: ات
ات: بله
پپا: چرا ناراحتی
ات: من نبابا
پپا: چشمات آبی شده
ات: واقعا، هیچ ولش من رفتم
ات ویو: من از وقتی که به الماس دست زدم یه اتفاقی برام افتاده اگه عصبی باشم رنگ چشمام قرمز، اگه ناراحت باشم آبی، و اگه از یه چیزی خوشم بیاد صورتی، و اگه از چیزی بترسم بنفش، وقتی از یه چیزی خوشم نیاد سبز( این موضوع رو فقط من و پپا میدونیم اگه اتفاقی رنگ چشمام پیش یکی دیگه عوض بشه میگم لنز گذاشتم) ، من بعد اینکه از بیمارستان اومدم بیرون اون آقاهه که اسمش کوکه اون یه شرکت داره که من خواستم تا اونجا منشیش بشم
ات: سلام رئیس
کوک: سلام ات
ات: ببخشید که دیر کردم
کوک: زیاد هم دیر نکردی، ات
ات: بله
کوک: من امروز قراره بریم به یجایی که اونجا شریک شرکتم رو ببینم اگه بشه تو هم میشه میشه بیای چون میخوام تو مدارک رو نشون بدی و توضیح بدی
ات:باشه
رفتن توی ماشین نشستن
درحال رانندگی
زنگ گوشی کوک
کوک : بله، چی، ولی، اه، زود میگقتی، باش خدافظ
کوک: ات باید برگردیم
ات: چرا
کوک: چون گفتن که فردا همدیگرو ببینیم
ات: ... باش
کوک: بستنی میخوای
ات: اگه بشه ممنونم
کوک: چه طعمی میخوای، من ذرتی
ات: شکلاتی
کوک: باش
چند دقیقه بعد کوک با 2بستنی اومد
ات: اومممم خیلی خوشمزست ممنونم
کوک: خواهش
بعد رفتن شرکت
زن : ات بیا
ات: بله
زن: یه نفر زنگ زده بود گفت با ات کار دارم منم گفتم اینجا نیست رفته با رئیس ماموریت
ات: کی بود
زن: نمیدونم
ات رفت وبه شماره زنگ زد
ات: الو
دختره: ات
ات: بله
دختره : از اونجا بیا بیرون اگه نمیخوای برات یه اتفاقی بیفته
ات: تو کی هست
ات: الو الووو
ات: منظورش چی بود
جیغغغغغغغغغغ
ات: صدای چی بود
رفتم سالن دیدم یه عالمه مرد سیاه پوش که دارن همه رو با تفنگ میزنن و همه جا اتیش بود
💎چشماش بنفش شد💎
یهو دیدم که رئیس رو گرفتن و یکی تفنگ رو گذاشت رو سر کوک
ات: نه
رفتم و جلوی کوک ایستادم
ات: دارین چیکار میکنید( داد)
به شکم کوک شلیک کردن
ات: رئیس ( گریه و داد)
🌼چشماش قرمز پرنگ شد 🌼
همه داشتن با تعجب به ات نگا میکردن
مرده دست ات رو گرفت و دستش سوخت
ات با یه دستش یقه ی مرده رو گرفت و سینش رو ذوب کرد
ات : حالا میفهمی که نباید اینکارو میکردی
و بعد از دستش آتیش میگرفت رو بزرگ و بزرگ کرد
مرد : عقب نشینی کنید
که بعد ات اتیش رو به همشوتن پرت کرد وهمشون مردن و بعد به حالت قبلی برگشت و رفت کوک رو بغل گرفت و امبولانس رسید و تمام بیمار هارو برد بیمارستان
ات هم رفت خونه
پپا: ات
ات: ....
پپا: چرا لباسات سوخته
ات: خب من کاملا نمیدونم چی شد( ترس)
ات: من تو دستم آتیش گرفتم
پپا: یعنی میگی تو قدرت داری
ات: نمیدونم ولی امروز( ماجرا رو تعریف کرد)
پپا: تعجب
پپا : برو یه دوش بگیر و لباسات رو عوض کن بریم بیمارستان دیدن کوک
ات: باش
۱۶.۵k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.