pawn/پارت ۱۷۸
توی شرکت بود..
به حرفای تهیونگ در مورد زمین فکر میکرد...
گیج و سر در گم بود... دوس داشت با یکی حرف بزنه...
از امروز کارولین توی شرکت خودشون کار میکرد... از اتاق بیرون رفت...
تصمیم گرفت بره و با کارولین حرف بزنه...
***
کارولین بعد از شنیدن صدای در و اجازه ورود دادن به شخص پشت در، سرشو بالا کرد و
ا/ت رو دید...
با غضب نگاهش کرد و سکوت کرد...
بابت رفتار اخیرش توی خونشون ازش دلخور بود... و ا/ت اینو خوب میدونست...
از لحظه ای که وارد شده بود با تردید قدم برمیداشت... با فاصله از میز کارولین ایستاد و دستاشو توی هم گره کرد...
سرشو پایین انداخت...
ا/ت: منو ببخش... یکم احساساتی شدم...
کارولین نگاهی بهش انداخت و پشت چشمی نازک کرد...
سرشو به جهت دیگه کج کرد و طوری که ات بشنوه گفت: تازه عذر خواهیم میکنه!... یکی نیست بگه تهیونگ عاشقته تحملت میکنه... ولی من چرا باید تحملت کنم!...
ا/ت لب گزید و به سمتش دوید...
کنار صندلیش ایستاد و صورتشو بین دستاش گرفت...
گونه هاشو بوسید....
کارولین خودشو عقب کشید و تظاهر کرد که عصبانیه...
کارولین: عههههه... ات ولم کن... بدم میاد اینطوری ماچم میکنی!... اصن برای چی اومدی پیش من؟...
ا/ت عقب ایستاد و دستاشو پشتش روی هم گذاشت...
ا/ت: اومدم بهت تبریک بگم امروز اومدی شرکت خودمون
کارولین: باشه... دیگه برو...
ا/ت به لبه ی میزش تکیه داد و روش نشست...
ا/ت: حالا فقط اینم نیست... میخواستم یکم حرف بزنیم
کارولین: میدونستم... حالا بگو ببینم چته
ا/ت: راستش... تنها کسی که میتونم همه ی حرفای دلمو پیشش بگم و نترسم تویی
کارولین: نبایدم بترسی... سالهاست توی زندگیت نقش صندوق اسرار رو دارم
ا/ت: میخوای تا آخر اینطوری باهام حرف بزنی؟
کارولین: ازت دلخورم ولی دیگه چیکارت کنم... باشه اینطوری حرف نمیزنم
ا/ت: ببین کارولین... من فک میکردم اگر تهیونگ رو اذیت کنم دلم آروم میشه... ولی چندان تغییری نکردم... چرا؟
کارولین: چون تو عاشقشی!... ته دلت دوس نداری ناراحت بودنشو ببینی... ولی داری آزارش میدی!... اونم انقد دوست داره که میزاره حرصتو سرش خالی کنی تا آروم بشی... ولی من احساس میکنم داری زیاده روی میکنی!
ا/ت: نمیدونم...فقط میدونم باید تا آخر این راهیو که گرفتم برم
کارولین: آخر این راه چیه؟... تا کجاس؟ اگه دیر بشه چی؟
ا/ت: میخوام امتحانش کنم!
کارولین: امتحانش کنی؟ فک نمیکنی تا الانم داشتی همین کارو میکردی؟
ا/ت: نمیدونم چرا انقد طرفداری تهیونگو میکنی ولی تا الان هرکاری کردم چشم پوشی کردن ازش سخت نبوده... اما این بار!
کارولین: این بار چی؟
ا/ت: اگه ایندفعه هم ملایمت به خرج بده شاید کوتاه بیام
کارولین: ببین عزیزم... گفتی که طرفداری تهیونگو میکنم... ولی اینطور نیست... من طرف توام که میدونم کلی زجر کشیدی... و عاشق تهیونگی... میخوام آرامش بگیری... زندگی آرومی پیدا کنی... بسه رنج کشیدن!
ا/ت: حرفات درسته... ولی من حتی به عشق تهیونگم شک کردم... باید دوباره بهم ثابت بشه
کارولین: بی انصافی نکن... ولی... یه سوالی ازت دارم... رفتار تهیونگ... نسبت به پنج سال پیش... تغییر کرده؟... باهام روراست باش!!!... عین چیزی که تو دلت هستو بگو!...
ا/ت از میز پایین اومد و سمت پنجره رفت.. آروم آروم قدمی زد و دوباره سمت کارولین برگشت... انگار داشت خودشو راضی میکرد عین واقعیتو بگه...
به حرفای تهیونگ در مورد زمین فکر میکرد...
گیج و سر در گم بود... دوس داشت با یکی حرف بزنه...
از امروز کارولین توی شرکت خودشون کار میکرد... از اتاق بیرون رفت...
تصمیم گرفت بره و با کارولین حرف بزنه...
***
کارولین بعد از شنیدن صدای در و اجازه ورود دادن به شخص پشت در، سرشو بالا کرد و
ا/ت رو دید...
با غضب نگاهش کرد و سکوت کرد...
بابت رفتار اخیرش توی خونشون ازش دلخور بود... و ا/ت اینو خوب میدونست...
از لحظه ای که وارد شده بود با تردید قدم برمیداشت... با فاصله از میز کارولین ایستاد و دستاشو توی هم گره کرد...
سرشو پایین انداخت...
ا/ت: منو ببخش... یکم احساساتی شدم...
کارولین نگاهی بهش انداخت و پشت چشمی نازک کرد...
سرشو به جهت دیگه کج کرد و طوری که ات بشنوه گفت: تازه عذر خواهیم میکنه!... یکی نیست بگه تهیونگ عاشقته تحملت میکنه... ولی من چرا باید تحملت کنم!...
ا/ت لب گزید و به سمتش دوید...
کنار صندلیش ایستاد و صورتشو بین دستاش گرفت...
گونه هاشو بوسید....
کارولین خودشو عقب کشید و تظاهر کرد که عصبانیه...
کارولین: عههههه... ات ولم کن... بدم میاد اینطوری ماچم میکنی!... اصن برای چی اومدی پیش من؟...
ا/ت عقب ایستاد و دستاشو پشتش روی هم گذاشت...
ا/ت: اومدم بهت تبریک بگم امروز اومدی شرکت خودمون
کارولین: باشه... دیگه برو...
ا/ت به لبه ی میزش تکیه داد و روش نشست...
ا/ت: حالا فقط اینم نیست... میخواستم یکم حرف بزنیم
کارولین: میدونستم... حالا بگو ببینم چته
ا/ت: راستش... تنها کسی که میتونم همه ی حرفای دلمو پیشش بگم و نترسم تویی
کارولین: نبایدم بترسی... سالهاست توی زندگیت نقش صندوق اسرار رو دارم
ا/ت: میخوای تا آخر اینطوری باهام حرف بزنی؟
کارولین: ازت دلخورم ولی دیگه چیکارت کنم... باشه اینطوری حرف نمیزنم
ا/ت: ببین کارولین... من فک میکردم اگر تهیونگ رو اذیت کنم دلم آروم میشه... ولی چندان تغییری نکردم... چرا؟
کارولین: چون تو عاشقشی!... ته دلت دوس نداری ناراحت بودنشو ببینی... ولی داری آزارش میدی!... اونم انقد دوست داره که میزاره حرصتو سرش خالی کنی تا آروم بشی... ولی من احساس میکنم داری زیاده روی میکنی!
ا/ت: نمیدونم...فقط میدونم باید تا آخر این راهیو که گرفتم برم
کارولین: آخر این راه چیه؟... تا کجاس؟ اگه دیر بشه چی؟
ا/ت: میخوام امتحانش کنم!
کارولین: امتحانش کنی؟ فک نمیکنی تا الانم داشتی همین کارو میکردی؟
ا/ت: نمیدونم چرا انقد طرفداری تهیونگو میکنی ولی تا الان هرکاری کردم چشم پوشی کردن ازش سخت نبوده... اما این بار!
کارولین: این بار چی؟
ا/ت: اگه ایندفعه هم ملایمت به خرج بده شاید کوتاه بیام
کارولین: ببین عزیزم... گفتی که طرفداری تهیونگو میکنم... ولی اینطور نیست... من طرف توام که میدونم کلی زجر کشیدی... و عاشق تهیونگی... میخوام آرامش بگیری... زندگی آرومی پیدا کنی... بسه رنج کشیدن!
ا/ت: حرفات درسته... ولی من حتی به عشق تهیونگم شک کردم... باید دوباره بهم ثابت بشه
کارولین: بی انصافی نکن... ولی... یه سوالی ازت دارم... رفتار تهیونگ... نسبت به پنج سال پیش... تغییر کرده؟... باهام روراست باش!!!... عین چیزی که تو دلت هستو بگو!...
ا/ت از میز پایین اومد و سمت پنجره رفت.. آروم آروم قدمی زد و دوباره سمت کارولین برگشت... انگار داشت خودشو راضی میکرد عین واقعیتو بگه...
۲۴.۱k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.