part ²¹🐻💕فصل دوم
کاترین « با استرس اب دهنم رو قورت دادم.. چقدر دلم برای شنیدن صداش تنگ شده بود ... انگار قرار نبود برای قلبم تکراری بشه!مثل روز اول جذاب و پرجذبه... دستام رو توی هم گره کردم و سرم رو پایین انداختم بعد اروم از پشت درخت بیرون اومدم ... شنیدن صدای قدم هاش که نزدیکم میشد کافی بود تا دوباره قلبم براش بیتابی کنه و مغزم هی بهش تَشَر بزنه... بالاخره کفش های مشکی براقش دقیق جلوی پام متوقف شد ...
تهیونگ « آفرین دختر خوب
کاترین « دوست داشتم سرم رو بلند کنم و به چشماش که منبع آرامشم بود خیره بشم! اما الان یه شکار بودم که شکارچی اونو گیر انداخته بود... با قرار گرفتن دستش زیر فکم و بالا اوردن سرم رشته افکارم پاره شد و محو چشمای قشنگش شدم... با دقت تمام اجزای صورتم و از نظر گذروند و بعد گفت
تهیونگ « زیر چشمات گود اوفتاده این یعنی سه شب اخیر و همچنین شب های قبل رو خوب نخوابیدی و گریه کردی ... خودت بگو چیکارت کنم؟ هوم؟ تو که میدونی خوشم نمیاد روی حرفم حرف بزنید و سرپیچی کنید! چرا کاری میکنی که مجبور بشم باهات برخورد کنم؟
کاترین « مهمه که چند روز نخوابیدم یا گریه کردم؟
تهیونگ « مهمه... برای من مهمه
کاترین « با چشمای اشکی بهش خیره شده بودم... تنها چیزی که الان آشوب قلبم رو آروم میکرد آغوش پر از محبتش بود... من چطور تونستم کسی که اینقدر براش مهمم اونطوری قضاوت کنم؟ هر کسی جای اون بود حتی نگاهمم نمیکرد... با باریدن اول قطره اشک از چشمام رنگ نگاهش از عصبی تغییر کرد و نگران شونه هام رو گرفت
تهیونگ « گریه میکنی؟ هی بسه.. خیلی خب کاریت ندارم... فقط دیگه گریه نکن... کاترین
کاترین « بی اختیار محکم بغلش کردم که حرف توی دهنش ماسید و شکه شد... عطر تنش.... گرمای وجودش... همه چیز این مرد برام دوست داشتنی بود... کمی بعد انگار که به خودش اومده باشه آروم موهام رو نوازش کرد و اجازه داد بغضم بشکنه... چند دقیقه بعد احساس میکردم بار سنگینی رو از روی دوشم برداشتن... کمی عقب اومدم و اشکام رو پاک کردم بعد تا کمر خم شدم و گفتم « من.... من لایق این همه محبت شما نیستم... من شما رو قضاوت کردم... معذرت میخوام که بدون اجازه بغلتون کردم اما من دوستتون دارم ... بعد منتظر جوابی نموندم و دویدم داخل خونه
تهیونگ « شک شده به جای خالیش خیره شدم ... الان اعتراف کرد؟ لبخندی به کیوتی پروانه آبی دوست داشتنیم زدم و به دقایق قبل فکر کردم.... قلبم با شنیدن صدای ضربان قلب مهربونیش آروم شده بود و روحم به پرواز در اومده بود... کاترین میدونستی حسمون متقابله؟ میدونی تو هم با همین شیطنت های کوچیکت قلبم رو بی تاب میکنی؟
کوک « پونزده دقیقه ای میشد که کاتی و ته بیرون بودن و کم کم نگران شده بودم...
تهیونگ « آفرین دختر خوب
کاترین « دوست داشتم سرم رو بلند کنم و به چشماش که منبع آرامشم بود خیره بشم! اما الان یه شکار بودم که شکارچی اونو گیر انداخته بود... با قرار گرفتن دستش زیر فکم و بالا اوردن سرم رشته افکارم پاره شد و محو چشمای قشنگش شدم... با دقت تمام اجزای صورتم و از نظر گذروند و بعد گفت
تهیونگ « زیر چشمات گود اوفتاده این یعنی سه شب اخیر و همچنین شب های قبل رو خوب نخوابیدی و گریه کردی ... خودت بگو چیکارت کنم؟ هوم؟ تو که میدونی خوشم نمیاد روی حرفم حرف بزنید و سرپیچی کنید! چرا کاری میکنی که مجبور بشم باهات برخورد کنم؟
کاترین « مهمه که چند روز نخوابیدم یا گریه کردم؟
تهیونگ « مهمه... برای من مهمه
کاترین « با چشمای اشکی بهش خیره شده بودم... تنها چیزی که الان آشوب قلبم رو آروم میکرد آغوش پر از محبتش بود... من چطور تونستم کسی که اینقدر براش مهمم اونطوری قضاوت کنم؟ هر کسی جای اون بود حتی نگاهمم نمیکرد... با باریدن اول قطره اشک از چشمام رنگ نگاهش از عصبی تغییر کرد و نگران شونه هام رو گرفت
تهیونگ « گریه میکنی؟ هی بسه.. خیلی خب کاریت ندارم... فقط دیگه گریه نکن... کاترین
کاترین « بی اختیار محکم بغلش کردم که حرف توی دهنش ماسید و شکه شد... عطر تنش.... گرمای وجودش... همه چیز این مرد برام دوست داشتنی بود... کمی بعد انگار که به خودش اومده باشه آروم موهام رو نوازش کرد و اجازه داد بغضم بشکنه... چند دقیقه بعد احساس میکردم بار سنگینی رو از روی دوشم برداشتن... کمی عقب اومدم و اشکام رو پاک کردم بعد تا کمر خم شدم و گفتم « من.... من لایق این همه محبت شما نیستم... من شما رو قضاوت کردم... معذرت میخوام که بدون اجازه بغلتون کردم اما من دوستتون دارم ... بعد منتظر جوابی نموندم و دویدم داخل خونه
تهیونگ « شک شده به جای خالیش خیره شدم ... الان اعتراف کرد؟ لبخندی به کیوتی پروانه آبی دوست داشتنیم زدم و به دقایق قبل فکر کردم.... قلبم با شنیدن صدای ضربان قلب مهربونیش آروم شده بود و روحم به پرواز در اومده بود... کاترین میدونستی حسمون متقابله؟ میدونی تو هم با همین شیطنت های کوچیکت قلبم رو بی تاب میکنی؟
کوک « پونزده دقیقه ای میشد که کاتی و ته بیرون بودن و کم کم نگران شده بودم...
۱۱۳.۰k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.