part 8
part 8
جونگکوک اشک توی چشمهاش جمع شده بود و به تهیونگی که داشت میرفت نگاه کرد...
بعد یک هفته برگشتن... دوست داشت دوباره تهیونگ رو ببینه ولی انگار بد باهاش صحبت کرد و دیگه فرصتی برای دیدنش نداره...
دیگه کم کم جونگکوک عوض شد... آدمی جدید شد، قبلا با خانوادش زیاد ارتباط برقرار نمیکرد اما الان انگار وابسته شده... با آرورا صمیمی تر و مهربون تر شده...
تنها چیزی که فراموش کرده تهیونگه...
کسی که قول داد عاشقانه اورا بپرستد اما انگار حرفهایی بیخود و پوچ بود...
جونگکوک هر روز شادتر میشد و کم کم عشقش را فراموش میکرد...
شاید بخاطر فراموش کردن او، شاد شده است؛ هیچکس نمیداند دلیل خوشحالی کوک چیست... تنها کسی که میداند خودش و خدایش است.
3 سال بعد
- امروز برای یک مدت طولانی میری به سرزمین فرشته ها.
- ولی من نمیخوام برم.
- یعنی چی... به خودت نگاه کن. ببین چقدر عوض شدی... میری اونجا و وقتی حالت بهتر شد برمیگردی. فهمیدی؟
- بله مادرجان.
تهیونگ وسایلش رو جمع شد و راهی سفر شد...
وارد قصر شد و با همه سلام کرد و رفت دیدن خواهرش... وارد حیاط شد و آرورا وجونگکوک رو دید... رفت جلو و سلام داد و گفت : آرورا و شاهزاده جونگکوک حالتون چطوره؟
آرورا بلند شد و دست برادرش رو گرفت و گفت : شنیده بودم قراره بیای... امیدوارم حالا که اینجایی حالت بهتر بشه. منو جونگکوک هم میتونیم کمکت کنیم.
تهیونگ به جونگکوکی نگاه کرد که با نگاه های خاصی بهش زل زده... بی تفاوت نگاهش رو به خواهرش داد و گفت : خودم خوب میشم نیازی به کمک تو و شاهزاده جونگکوک نیست.
- حتما.
تهیونگ از اونجا دور شد و جونگکوک رو با ذهنی مشغول تنها گزاشت...
***********
تهیونگ وارد اتاقی که براش آماده کرده بودن شد و روی تخت نشست و اتاق رو برانداز کرد.
بعد از نگاهی طولانی، وسایلش را چید و خودش را روی تخت انداخت و چشمهاش رو بست... اولین قطره از چشمانش سرازیر شد...
با صدایی اروم شروع به صحبت کردن با خودش کرد : یعنی تموم شد؟ هنوز سه سال میشه که قبولش ندارم... امیدوارم توهم فقط دروغ گفته باشی. فکر میکنی سرد وانمود کردن در برار اقیانوس چشمهات آسونه؟ چرا کارو برام سخت میکنی؟ من که الان ترسمو کنار گزاشتم تا ترو داشته باشم، چرا تو منو نمیخوای؟
بار ها به پای پدرم افتادم تا بتونم باهات باشم... غرورمو پیش خانواده ی هردومون شکستم فقط برای تو... ولی تو چی، تو منو میخوای؟
- معلومه که میخوام...
جونگکوک اشک توی چشمهاش جمع شده بود و به تهیونگی که داشت میرفت نگاه کرد...
بعد یک هفته برگشتن... دوست داشت دوباره تهیونگ رو ببینه ولی انگار بد باهاش صحبت کرد و دیگه فرصتی برای دیدنش نداره...
دیگه کم کم جونگکوک عوض شد... آدمی جدید شد، قبلا با خانوادش زیاد ارتباط برقرار نمیکرد اما الان انگار وابسته شده... با آرورا صمیمی تر و مهربون تر شده...
تنها چیزی که فراموش کرده تهیونگه...
کسی که قول داد عاشقانه اورا بپرستد اما انگار حرفهایی بیخود و پوچ بود...
جونگکوک هر روز شادتر میشد و کم کم عشقش را فراموش میکرد...
شاید بخاطر فراموش کردن او، شاد شده است؛ هیچکس نمیداند دلیل خوشحالی کوک چیست... تنها کسی که میداند خودش و خدایش است.
3 سال بعد
- امروز برای یک مدت طولانی میری به سرزمین فرشته ها.
- ولی من نمیخوام برم.
- یعنی چی... به خودت نگاه کن. ببین چقدر عوض شدی... میری اونجا و وقتی حالت بهتر شد برمیگردی. فهمیدی؟
- بله مادرجان.
تهیونگ وسایلش رو جمع شد و راهی سفر شد...
وارد قصر شد و با همه سلام کرد و رفت دیدن خواهرش... وارد حیاط شد و آرورا وجونگکوک رو دید... رفت جلو و سلام داد و گفت : آرورا و شاهزاده جونگکوک حالتون چطوره؟
آرورا بلند شد و دست برادرش رو گرفت و گفت : شنیده بودم قراره بیای... امیدوارم حالا که اینجایی حالت بهتر بشه. منو جونگکوک هم میتونیم کمکت کنیم.
تهیونگ به جونگکوکی نگاه کرد که با نگاه های خاصی بهش زل زده... بی تفاوت نگاهش رو به خواهرش داد و گفت : خودم خوب میشم نیازی به کمک تو و شاهزاده جونگکوک نیست.
- حتما.
تهیونگ از اونجا دور شد و جونگکوک رو با ذهنی مشغول تنها گزاشت...
***********
تهیونگ وارد اتاقی که براش آماده کرده بودن شد و روی تخت نشست و اتاق رو برانداز کرد.
بعد از نگاهی طولانی، وسایلش را چید و خودش را روی تخت انداخت و چشمهاش رو بست... اولین قطره از چشمانش سرازیر شد...
با صدایی اروم شروع به صحبت کردن با خودش کرد : یعنی تموم شد؟ هنوز سه سال میشه که قبولش ندارم... امیدوارم توهم فقط دروغ گفته باشی. فکر میکنی سرد وانمود کردن در برار اقیانوس چشمهات آسونه؟ چرا کارو برام سخت میکنی؟ من که الان ترسمو کنار گزاشتم تا ترو داشته باشم، چرا تو منو نمیخوای؟
بار ها به پای پدرم افتادم تا بتونم باهات باشم... غرورمو پیش خانواده ی هردومون شکستم فقط برای تو... ولی تو چی، تو منو میخوای؟
- معلومه که میخوام...
۲.۸k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.