پارت6-نفوذ
+اونشب داداشم گفته بود که میخواد بره سفر کاری و فعلا تا یک هفته ای نمیاد. وقتی گفتم بیا خونمون خیلی خوشحال بود و با یک دسته گل خوشگل اومد هنوز دو ساعت از اومدنش نگذشته بود که حرفای عجیب غریب زد و اخر سر هم من رو برد اتاق تا بهم دست بزنه
-خب سورا الان اروم باش اتفاقی که برات نیافتاد ؟
+نه خب داداشم یکی از چمدون اش رو جا گذاشته بود و مجبور شد برگرده و خوشبختانه به موقع رسید
-سورا الان حست چیه؟
+پشیمونم ازون اعتماد
-خب سورا ببین بعضی از ادما سواستفاده گرن ولی این دلیل نمیشه که تو همه رو با یک چشم نگاه کنی . اگه درست نگا کنی میبینی همه ی ادما مثل هم نیستن و ادمایی که به ظاهر سختن قلب خیلی مهربون تری دارن ولی کسایی مثل جان شاید راحت بدست بیان ولی راحت هم از دست میرن....
بعد دوساعت صحبت کردن برگشتیم اتاقم و سورا وسایلش رو برداشت و رفت
تو یک ساعت وقت استراحتم داشتم به گذشته خودم فک میکردم. خوب حال سورا رو درک میکنم از کسایی که انتظار نمیره ضربه بخوری. چون اونا فقط برای خوشگذرونی خودشون از بقیه استفاده میکنن. ازین ادما بدم میاد خیلی بدم میاد خیلی خیلی خسیسن
سورا ویو*
وقتی رفتم پایین جیمین رو دیدم که منتظر بود. جیمین برادر بزرگترم هست اما اون با من و ته زندگی نمیکنه و اون هم ایدله ولی خب برای حفظ هویت خانوادگی فامیلیش رو تغییر داد
؛ به به سورا خانم
+سلام اوپا خوبی؟
؛ قربانت شما چطوری
+من بهترم
؛ ته گفت سرش شلوغه برای همین من رو فرستاد بیام دنبالت
+اها مرسی که اومدی
؛ وظیفس
بپر بریم بستنی بخوریم
+واقعاااا؟ *کیوت
؛ اره
+ممنون اوپاااا
؛ قابل شمارو نداره
همینجوری که باهم حرف میزدیم تو راه به بستنی فروشی رسیدیم
؛ چه طعمی میخوای
+شکلات، فندقی، ذغالی، نسکافه و قهوه
؛ ورشکست شدم رفت
برای منم همونارو بزارین
بستنی هارو دادن و رفتیم و کلی راه رفتیم تا رسیدیم خونه
خونه وسط شهر بود و خیلی بزرگ بود ولی خب خونه جیمین نزدیک تر بود پس امشب میرم پیش اون
-خب سورا الان اروم باش اتفاقی که برات نیافتاد ؟
+نه خب داداشم یکی از چمدون اش رو جا گذاشته بود و مجبور شد برگرده و خوشبختانه به موقع رسید
-سورا الان حست چیه؟
+پشیمونم ازون اعتماد
-خب سورا ببین بعضی از ادما سواستفاده گرن ولی این دلیل نمیشه که تو همه رو با یک چشم نگاه کنی . اگه درست نگا کنی میبینی همه ی ادما مثل هم نیستن و ادمایی که به ظاهر سختن قلب خیلی مهربون تری دارن ولی کسایی مثل جان شاید راحت بدست بیان ولی راحت هم از دست میرن....
بعد دوساعت صحبت کردن برگشتیم اتاقم و سورا وسایلش رو برداشت و رفت
تو یک ساعت وقت استراحتم داشتم به گذشته خودم فک میکردم. خوب حال سورا رو درک میکنم از کسایی که انتظار نمیره ضربه بخوری. چون اونا فقط برای خوشگذرونی خودشون از بقیه استفاده میکنن. ازین ادما بدم میاد خیلی بدم میاد خیلی خیلی خسیسن
سورا ویو*
وقتی رفتم پایین جیمین رو دیدم که منتظر بود. جیمین برادر بزرگترم هست اما اون با من و ته زندگی نمیکنه و اون هم ایدله ولی خب برای حفظ هویت خانوادگی فامیلیش رو تغییر داد
؛ به به سورا خانم
+سلام اوپا خوبی؟
؛ قربانت شما چطوری
+من بهترم
؛ ته گفت سرش شلوغه برای همین من رو فرستاد بیام دنبالت
+اها مرسی که اومدی
؛ وظیفس
بپر بریم بستنی بخوریم
+واقعاااا؟ *کیوت
؛ اره
+ممنون اوپاااا
؛ قابل شمارو نداره
همینجوری که باهم حرف میزدیم تو راه به بستنی فروشی رسیدیم
؛ چه طعمی میخوای
+شکلات، فندقی، ذغالی، نسکافه و قهوه
؛ ورشکست شدم رفت
برای منم همونارو بزارین
بستنی هارو دادن و رفتیم و کلی راه رفتیم تا رسیدیم خونه
خونه وسط شهر بود و خیلی بزرگ بود ولی خب خونه جیمین نزدیک تر بود پس امشب میرم پیش اون
۵.۵k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.