احسان رفت دنبال آرزو تو اتاقش وقرآن باخودش آورده بود وبا
احسان رفت دنبال آرزو تو اتاقش وقرآن باخودش آورده بود وبا ناراحتی وعصبانی به آرزو گفت که امیر پسر داییش علی رودیده که وارد خونمون شدو بعداز لحظات رفت این یعنی چی آرزو،با دادوفریادسرش دادمیزد و از آرزو خواست قسم بخوره که علی به آرزو دست نزده آرزو زار زارگریه میکرد و از احسان التماس میکرد که اینکار و ازش نخواد اینکه قسم بخوره هرچه بهش میگفت احسان بیشتر عصبانی میشدو آرزو با گریه اروم ازخداخواست اینکه قسمشو باورنکنه چشاشو و بست و گفت خدایا من بیگناهم عاشقم کمکم کن خدایاو فقط میخواست برادرش باورکنه و خیالش راحت باشه اروم و با زاری و ترس دستشو رو قران گذاشت وبا صدای لرزون گفت به این قران قسم علی بهم دست نزد احسان باورنکرد در اتاقو قفل کرد تا مادرش نتونه جلوشو بگیره و باکمربندشلوارش اینقد آرزو رو زد که تمام بدنش کبود شدآرزو اونشب اینقدرگریه کرد که با تیغ خواست رگ دستشو بزنه نتونست همش علی میومد جلوچشاش ولی با تیغ یه خط عمیق رو دستش کشید ودستش غرق خون شد که این نشونه بمونه که دیگه از تمام پسرای داییش تا ابد نفرین داشته باشه وتاصبح نخوابید و فقط گریه میکردصبح شد مادرش التماسش میکرد که در و بازکنه یچیزی بهش بده بخوره ولی باز نکرد آرزو باخودش هم قهربود حتی گوشی هم نداشت که از علی خبری داشته باشه اینکه رفت خدمتش یانرفت خواهر علی دوست صمیمی آرزو بود بعداز چندروز رفت پیشش که سمانه به آرزو گفت اون روز علی خیلی ناراحت شد رفت خونه دایی سر همشون دادو بیراه گفت وبعداز چند روز رفت خدمتش آرزو خیلی ناراحت شد ازتمام پسرای داییش متنفربود که آرزو داشت میرفت خونشون ناهید دخترداییش اومد سرراهشو بهش گفت ها شنیدم علی از خونتون رفته بالا عجب نامردیه این علی اگه دوستت داره بیاد خواستگاریت نه اینکه دزدکی بیاد خونتون آرزو بانفرت بهش گفت ناهید اگه یبار دیگه ببینمت روبه رویم وایسی و بهم تهمت بزنی وای بحالت کاری میکنم میزارم مرغای اسمون واست گریه کنن اینو گفت و به راهش ادامه داد پشت سرش هم نگاه نکرد رفت خونه که دید احسان هنوز ازدستش ناراحته خیچ حرفی نزد و رفت تو اتاقش خیلی ناراحت بود مرتب غذانمیخورد همش تو خودش بود اینکه یه وقت پشت تمام این حرفا وتهمت ها علی نیاد خواستگاریش یا اینکه عمرا احسان بزاره علی بیاد خواستگاری تااینکه ماه ها گذشتن حتی مادرش هم دیگه مثل قبلنا نمیرفت خونه داییش،آرزو با سمانه رو نیمکت پارک نشسته بودن که حامد برادروسطی آرزو اومد و به آرزو گفت دیگه نبینم بیای پیش سمانه زود برو خونه هرچی آرزو بهش گفت بهت ربطی نداره اینکار رونکن مجاب نمیشد خودش فقط حرف خودشو میزد آرزو با ناراحتی برگشت خونه حامد اومددنبالش و به ارزو گفت اگه یبار دیگه ببینم با سمانه رفتی خودت میدونی هرچی آرزو بهش گفت واسه چی نرم دوستمه حامد قبول نکرد آرزو فهمید که امیر در گوش حامد هم یچیزایی گفته که همچین شده آرزو رفت اتاقش و فقط امیر لعنت میکرد خدایا چی ازسرمن میخواد چرا دست ازسرم برنمیداره بااینکه امیر زن و بچه هم داره اخه فقط گریه میکرد مادرش هم همدردش بود بعدها آرزوفهمید که مادرش ازخداشه علی باآرزوازدواج کنه که دیگه ارزو میذاشت مادرش بیاد پیشش و همدلیش بودچندروز آرزو با سمانه نرفت فقط توخونه بود هیچ خبری ازسمانه نداشت که آرزو رفت خونه پدربزرگش که جفت خونشون بود یه دوتا عمه داشت ازدواج نکرده بودن که عمه ارزو که با سمانه هم دوست بود به ارزو گفت که از سمانه شنیده که علی اصفهان خدمت میکرد الان ٣ماهه که نیومد و انگاری باخودش قهره و ...ادامه دارد
۳.۳k
۱۰ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.